خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی یک مسؤولیت کوچک عبدالحسین دستپاچه گفت:«هیچی ،هیچی اونا از رفقا بودن» ساکت شد.انگار فکری کرد که پرسید:«حالا چی می گفتن؟» سیر تا پیاز حرف های آن ها و حرف های خودم را تعریف کردم خنده اش گرفت گفت:« آخر کاری جواب خوبی دادی به شون.» آن شب هر کار کردم ته و توی قضیه را در بیاورم فایده ای نداشت فردا صبح زود رفتم مغازه ی همسایه مان مال یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم برای بچه ها، تا مرا دید سلام کرده و نکرده گفت: «دیدی دیشب اومده بودن شوهرت رو ترور کنن!» رنگ از روم پرید. «ت... ترور! چرا؟ مگه چی...» یک صندلی برام گذاشت، بی اختیار .نشستم گفت:« نمی خواد خودت رو ناراحت کنی الحمدالله به خیر گذشته.» چند لحظه ای گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید گفت:« همون موتوری ها که اومدن از شما سؤال کردن اول اومدن این جا.» زود گفتم: «به چکار؟!» آدرس خونه ی شما رو می خواستن:« توأم آدرس دادی؟» قیافه ی حق به جانبی گرفت گفت:« من از کجا بدونم اون بی دین ها برای چی اومدن!» یک مشتری آمد تو مغازه اش، زود راهش انداخت که برود،، وقتی رفت با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت:« ولی نمی دونی «یدالله» چقدر از دستم عصبانی شد.» یدالله پسرش بود می دانستم که او و پسر دایی هایش همرزم عبدالحسین هستند. یدالله خیلی منو دعوا کرد می گفت:«چرا آدرس دادی؟ اونا می خواستن آقای برونسی رو ترور کنن!» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh