خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی قبر بی سنگ گفت:«خودم که برگشتم، این کارو می کنم.» زینب را یک بار بردیم حمام، هفده روز از عمر او گذشته بود که عبدالحسین آمد هنوز رو زمین نشسته بود که پرسید: «بچه رو بردین حمام؟» گفتم:«بله.» گفت:«ندادین که کسی به گوشش اذان و اقامه بگه؟» وقتی نشست و نفسی تازه کرد به مادرم گفت:« دوباره بچه رو ببرین حمام.» تا بردند حمام و آوردند غروب شد بعد از نماز مغرب زینب را گرفـت تو بغلش و همان پای بخاری نشست نمی دانم چه به گوش زینب می گفت فقط می دانم نزدیک دو ساعت طول کشید از همان اول شروع کرد آرام آرام اشک ریختن وقتی بچه را داد ،بغلم، پیراهن خودش و قنداقه ی او خیس اشک شده بود! دو روز پیش ما ماند شبی که فرداش می خواست برودآمدگفت:« زود آماده بشین می خوایم بریم جایی» «کجا؟» یکی، دو جا نمی خوایم بریم، خیلی جاهاست. فکر زینب را کردم و سردی هوا را گفتم: «منم بیام؟» گفت: «آره، زینب خانم رو هم باید ببریم». یک ماشین گرفته بود خودش نشست پشت فرمان، سوار که شدیم راه افتاد چند تا فامیل تو مشهد داشتیم خانه ی تک تک آنها رفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh