3⃣2⃣
#خاطرات_شهدا🌷
#خاطره_از_شهید_حمید_سیاهکالی 🕊🌺
او رفت و من جا ماندم...
اصلا باور نمیکردم این قضیه تکرار شه...
جمعه شب بود. بریم هیئت
رفتم جلوی در منزلشون
زنگ رو زدم، از خونه بیرون اومد و موتورش رو هم آورد.
یه کلاه کاسکت داشت که همیشه موقع موتور روندن رو سرش میذاشت
اونو رو سرش گذاشت و بندش رو بست.
موتور رو روشن کرد و گفت سید بشین بریم!
تا اومدم بشینم ترک موتورش،گازشو گرفت و رفت😐
فکر کرده بود من سوار شدم و ترکش نشستم
از پشت هرچی صداش کردم صدامو نشنید و رفت
من هم میخندیدم و دنبالش راه افتادم قدم زنان و به رفتنش فقط نگاه میکردم
رسید سر کوچه و داخل خیابون شد
رفت داخل یه خیابون دیگه یه مسیر قابل توجهی رو طی کرد
حالا ظاهرا
#باهام کار داشته،
#چندبار صدام زده و صدایی نشنیده و بالاخره برگشته بود و
#دیده بود که نیستم
مسیر رفته شده رو
#برگشت😂 و به هم رسیدیم...
بدون اینکه چیزی به هم بگیم فقط خندیدیم😂
بهش میگفتم یعنی حمیدجان شما احساس نکردی کسی اصلا ترک موتورت نشسته یا نه؟
جوابش فقط خنده بود...😊😂
باورم نمیشه که این موضوع دوباره تکرار شد.
اون رفت و من باز جا موندم...
#نقل_از_دوست_شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh