🌷شهید نظرزاده 🌷
شاگرد مغازه بودم حاج آقاگفت مےخوایم بریم سفر🎒 تو شب بیاخونمون بخواب بد زمستونےبود❄️ سرد بود. زود خو
🌷| چند تا #سرباز از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودن🛠 دو ساعت گذشت و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده بود‼️ #عرق از سر و صورتشون می ریخت😓 یه بسیجی لاغر و کم سن و سال اومد طرفشون✋ خسته نباشیدی گفت و مشغول کار شد. 🔆 ظهر که کار تموم شد سربازها پی فرمانده می گشتند تا رسید رو امضا✍کنه... همون بنده ی خدا، عرق دستش رو با شلوارش پاک کرد، رسید رو گرفت و امضا کرد و بعد هم رفت |🌷🚶 #شهید_مهدی_زین_الدین 😍