چندین بار به محل ثبت نام و اعزام سپاه رفت . خیلی پیگیری کرد اما بی فایده بود و می گفتند : باید اجازه کتبی از پدرت داشته باشی . پدر هم می گفت سن تو کم است . صبر کن دیپلم را بگیری بعد برو جبهه .
سوم خرداد شصت و یک خرمشهر آزاد شد . همه خوشحال بودند . محمد رضا همراه بچه های مسجد مشغول پخش شیرینی و شربت بود . چند روز گذشت . قبل از ظهر بود که آمد خانه . شروع کرد به جمع آوری وسائل. جلو رفتم با تعجب رفتم گفتم : جایی میخوای بری!؟ کمی مکث کرد و گفت حضرت امام پیام دادند . ایشان گفتند : برای جبهه رفتن کسب اجازه از پدر شرط نیست . من اگر تا حالا صبر کردم به احترام شما بوده . اما دیگر جای صبر نیست .
ظهر با پدرش هم خداحافظی کرد . آنقدر برای ما حرف زد و دلیل آورد تا رضایت ما را کسب کند . محمد رضا آنروز اعزام شد . درحالی که فقط چند امتحان سال آخر دبیرستان او مانده بود . او احساس تکلیف میکرد . محمد معطل امتحان دنیایی نشد . امتحان بزرگتری در راه بود .
میگویند جهاد امتحان بزرگ خداست. فقط برگزیدگان درگاه حق از این آزمایش سربلند بیرون می آیند .
🍃منبع " کتاب یازهرا🍃
🍁راوی " مادر شهید تورجی زاده🍁
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯