🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت155 با خشم نگاهش کردم. –هیچ معلومه چی می‌گی؟ کدوم حوو؟ با لبخند اشاره‌ایی به من کرد. –پس تو چی هستی؟ از جایم بلند شدم. –زده به سرت؟ من بمیرمم حووی کسی نمیشم. بعد از این همه وقت امدی بازم اذیتم کنی و بری؟ تو چه جوری دوستی هستی که... حرفم را برید. –خیلی خب بابا، شوخی کردم. چرا اینطوری می‌کنی؟ اخم کردم. –اونم شوخی بود که اون روز به امیرزاده گفتی بهم بگه دیگه نرم مترو برای فروشندگی؟ سرش را پایین انداخت. –از آدم عصبانی چه انتظاری داری؟ عذرخواهی رو واسه این‌جور وقتا گذاشتن دیگه. باور کن زودتر از این می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم. ولی فرصتش رو نداشتم. از فردای اون روز که از هم جدا شدیم گرفتار بودم تا حالا. الان اتفاقی از اینجا رد میشدم که تابلوهات رو اینجا دیدم بعدشم دیدم خودت تو مغازه‌ایی، خیلی خوشحال شدم که کاسب شدی گفتم بهترین فرصته بیام پیشت. نگران پرسیدم: –چرا گرفتار بودی؟ چی شده؟ روی چهارپایه‌ی پلاستیکی نشست. دست شوهرم موقع ضایعات جمع کردن میبره، اونم با یه شیشه‌ی بزرگ. تاریک بوده ندیده شیشه دقیقا از قسمت مچش رگش رو بریده بود. الان نزدیکه ده روزه نمی‌تونه کار کنه. دهانم باز ماند. –عه، بیچاره؟ پس تو این مدت خرج خونه رو چیکار کردی؟ با شرمندگی و با صدای پایینی گفت: –مترو که برای فروش نتونستم برم. –چرا؟ دماغش را بالا کشید. –چون شبا برای جمع کردن ضایعات می‌رفتم. روزا هم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم، دیگه جونی نداشتم برای فروش برم. بعد بغض کرد. –من اون روز دل تو رو شکستم. می‌دونم خیلی ناراحتت کردم. ببخشید یه کم جوشی هستم دیگه. آنقدر دلم برایش سوخت که تمام دلخوری‌ام را فراموش کردم. از پشت پیشخوان به جلو آمدم و بغلش کردم. –تو اون روز خیلی برای من زحمت کشیدی، منم نباید به دل می‌گرفتم. از حرفم خنده‌اش گرفت. –منظورت اینه گاو نه من شیرده بودم بدجنس؟ من هم خندیدم. –یه چیزی تو همین مایه‌ها. بیا برات یه چایی بریزم که خستگی کل این روزا از تنت در بره. حالا شوهرت میتونه بره سرکار؟ به دنبالم وارد آشپزخانه‌ی کوچک شد. –قراره از فردا بره. تو چیکار کردی با این امیرزاده؟ بعد اشاره‌ایی به مغازه کرد و خندید. –ولی خودمونیما، دعوای ما واسه تو خوب شد. ببین از مترو راحت شدی. چشمهایم را بُراق کردم. –اینجام یه جورایی مجبوری امدم. بعد، انگار که چیزی یادش آمده باشد پرسید. –راستی زن امیرزاده اینجا چیکار می‌کرد؟ حالا واقعا زنشه؟ دو فنجان چای را روی پیشخوان گذاشتم. –خودش اینجور گفته قبلا. ولی الان یه جوری حرف می‌‌زد که انگار در جریان کارهای شوهرش نیست. انگار از این مدل زن و شوهرایی هستن که تو کار هم دخالت نمیکنن. ساره پوزخندی زد. –من که میگم زنش نیست، قشنگ از حرف زدنش معلوم بود کدوم زنی از یه دختر می‌پرسه نامزد شوهرمی یا نه... شانه‌ایی بالا انداختم. –اره، راست میگی، مشکوک بود؟ ساره همانطور که چشمش در همه‌جا می‌چرخید ناگهان نگاهش روی تخته متوقف شد. لبخند زد. –به به، مثل این که کار به دلتنگی و بی‌قراری و این حرفها رسیده نه؟ بلند شدم و تخته را پاک کردم. ساره یه بار دیگه از این حرفها بزنی، نه من نه توها... بعد هم تخته را برداشتم و پشت پیسخوان گذاشتم. فنجان چای را به لبش چسباند. –وا مگه دروغ میگم. اون روز که غش کردی تازه فهمیدم چقدر تو دیوونه‌ی این امیرزاده‌ایی، خدا وکیلی اگه یه دختری اینجوری مثل تو عاشق شوهر من بشه به شوهرم میگم بره باهاش ازدواج کنه، بنده خدا عاشقه دیگه چیکار کنه. چپ چپ نگاهش کردم. فنجان را پایین آورد و پقی زیر خنده زد. –آخه چون میدونم همه ازش فرار میکنن بخصوص وقتی از سرکار میاد حسابی بوی عطر و گلاب میده. بغض کردم. –حرفهات خیلی نیش داره ساره. بلند شد و سرم را به سینه‌اش فشرد. –تو رو خدا ببخش، ببخش، شوخی کردم عزیزم. همینجوری حرف زدم. معذرت معذرت. ✍ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯