برگردنگاه‌کن پارت184 –نمی‌دونم چرا دیگه نمی‌خواد اونجا بره... نوشت. –اونجا نمیره چون میخواد من رو از نون خوردن بندازه، همه‌ی این کاراشم نقشه بود که تو رو بیاره تو مغازش، معلوم نیست چه سواستفاده‌ایی میخواد ازت بکنه. اصلا ولش کن بیا بریم دوتایی دوباره تو مترو کار کنیم. نوشتم: –اینقدر بد بین نباش، اون موقع من ازش خواهش کردم تو بیای مغازش اون به خاطر من قبول کرد. الانم آخه دیگه نیازی نیست تو باشی، خودتم معذب میشی... ساره دوباره چند جمله‌ی بی سرو ته ردیف کرد. می‌دانستم زود جوش می‌آورد برای همین گوشی‌ام را بستم و جوابش را ندادم تا آرام شود. ولی او به گوشی‌ام زنگ زد. همین که جواب دادم شروع کرد به حرفهای بی‌ربط زدن. –بدبخت اصلا فکر کردی چرا می‌خواد من رو دک کنه؟ اون با شکم پاره چطوری می‌خواد کار کنه، این همه مدت سرکارت گذاشته هر دفعه به یه بهانه... حرفش را بریدم. –خدا رو شکر حالش خوبه، فقط دو سه تا بخیه خورده، اونقدرا هم که تو میگی حالش بد نبوده، تازه دیشب تا جلوی در خونمون امد، گفت میخوان بیان برای خواستگاری، ولی من گفتم ما داریم اسباب کشی می‌کنیم. حالا قراره هفته‌ی دیگه... حرفم را پاره کرد. –توام باور کردی؟ چند روز دیگه دوباره یه بهونه دیگه... –ساره میشه بس کنی، من الان کلی کار دارم باید برم. بزار وقتی آروم شدی حرف می‌زنیم. فریاد زد. –من آرومم، این تویی که تا یکی رو می‌بینی دوستت رو فراموش می‌کنی. دیشب به خاطر یه آویز موبایل پشت من چی به هم گفتین که الان میگید از مغازه برم؟ آنقدر حرفش برایم عجیب بود که گیج شدم. –باز تو حرفهای بی ربط زدی؟ بنده خدا امیرزاده میخواد بیاد سر کارش اونوقت چه ربطی به آویز گوشی تو داره؟ با شور بیشتری گفت: –همه اینا به هم ربط داره، تو ربطش رو نمی‌دونی، اتفاقا دیروز که به هلما زنگ زدم خیلی حرفها در موردش گفت, وقتی قضیه‌ی آویز گوشی رو بهش گفتم، حرفهای امیرزاده رو نقض کرد، چقدرم پیشگوییش درست درامد، اون بهم گفت به احتمال زیاد تو همین یکی دو روزه عذرت رو بخواد. –عه؟ خب، خانم پیشگو دیگه چیا گفتن؟ – گفت این پسره خرده شیشه داره و به جز خودشم هیچ کس رو قبول نداره، گفت بهت بگم ازش فاصله بگیری خودت رو بدبخت نکنی، حالا باید برم بهش بگم جفتشون لنگه هم هستن. خرده شیشه که چه عرض کنم اینا هر دو... لیلا فتحی پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯