🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت208 –افقی که شما ازش حرف میزنید مگه تو همین زندگی عادی نیست؟ نگاهش را به گوشی‌ام داد و سینه‌اش را صاف کرد. –تا حدودی هست، ولی من نمیخوام با همسر آینده ام دچار روزمرگی‌ها باشم، نمی‌خوام نگران این گرونیها باشم، استرس کرونا رو داشته باشم، غصه‌ی اگه فلان چیز گرون شد چیکار کنیم رو بخورم. گوشی‌ام را نزدیکش بردم که صدایش واضح ضبط شود. –خب مشکلات زندگی ایجاب میکنه آدم نگران این چیزا هم باشه. –بله، ولی افق دید بعضی ها خیلی بزرگ و گسترده س و هستن کسایی که خودشون رو در یک آسمان بی‌انتها می‌بینن و هر چقدر پرواز می‌کنن به انتهای آسمون نمیرسن، در حالی که هر لحظش دگرگونی و زیباییه. شما پرنده‌های خیلی بزرگ رو موقع پرواز دیدید؟ چه عظمتی دارن، خیلی هم بال نمیزنن انگار تو آسمون میلغزن. دیدید چطور اون بالا راحت خودشون رو به دست آسمون سپردن و چقدر راحت پرواز میکنن؟ مبهم نگاهش کردم. –آخه بالاخره که باید به هدف زندگی برسید آخرش چی میشه؟ ذوق زده شد. –آخری نداره، شما همین آسمون خودمون رو ببین تهش کجاست می‌دونی؟ از پشت شیشه‌ی پنجره بیرون را نگاه کردم و گفتم: –بی‌انتهاست. هیجان داشت. –اگه آسمون تموم بشه هدف انسان هم تموم میشه، اون وقته که آدم به مقصد میرسه. برای من این هدف های کوچیک و محصور و تنگ خسته کننده ست، این روزمرگی‌ها، این نگران خور و خواب بودن‌ها. وقتی انسان تو آسمون بی انتها به پرواز دربیاد، از اون بالا این هدف های روزمره به چشمش کوچیک دیده میشن چون ارتفاع گرفته. مثل همون پرنده‌ی غول پیکر. نگران شدم. –آسمون خیلی بزرگه نکنه گم بشیم؟ با لبخند نگاهم کرد. آنقدر نگاهش عاشقانه بود که دست هایم ریز شروع به لرزیدن کردند. با اشتیاقی که در صدایش بود گفت: –شما گفتین نکنه گم بشیم، درسته؟ یعنی دلتون میخواد با هم این مسیر رو تا به مقصد، هر چقدرم دور باشه ادامه بدیم؟ سکوت کردم. دوباره پرسید: –با من همسفر میشید؟ حرف هایش هیجان به دلم انداخته بود. –چیزی که شما با حرف هاتون برام ترسیم کردید رو خیلی دوست دارم. ولی خودم رو در اون حد نمی‌بینم، فکر می‌کنم من خیلی با افکار شما فاصله دارم، بعضی حرف هاتون درکش برام سخته. گوشی‌ام را برداشت و ضبط را متوقف کرد. –اصلا نگران نباشید. ما راهنما داریم، فقط کافیه شما تصمیم بگیرید بقیه‌اش حل شدنیه. لیلافتحی‌پور ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯