🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت291
–بهبه، خانم خوش خواب! به سختی نشست و دست هایش را باز کرد.
مادر و نادیا که کنارش نشسته بودند نگاهم کردند. مادر خطاب به من گفت:
–بچه م خیلی خسته بود. باید حسابی میخوابید.
رستا نیم نگاهی به مادر انداخت.
–میبینم که دو روز نبوده عزیزتر شده.
خودم را در آغوش رستا انداختم و بغضم را که دیگر سر ریز شده بود خالی کردم.
–اِ...، چی شد؟
مادر گفت:
–هیچی، حتما دلش تنگ شده؟
رستا خندید.
–قراره من افسردگی بعد از زایمان بگیرم، نه تو افسردگی بعد از گروگان شدن.
سرم را بلند کردم و اشک هایم را پاک کردم و کنار رستا نشستم.
رستا نگاهم کرد و آرام پرسید:
–چیزی شده؟
دوباره بغض کردم.
صدای گریه ی نوزاد رستا بلند شد.
نادیا به طرف گهواره رفت و با احتیاط نوزاد را در آغوش گرفت.
–آخی! داره با خاله ش همدردی می کنه.
بعد نوزاد را به طرفم گرفت.
–ببین چه دختره نازیه.
بغلش کردم و با انگشت سبابه لپش را ناز کردم.
گریهاش قطع شد و چشمهایش را بست.
رو به رستا پرسیدم:
–اسمش رو چی گذاشتین؟
رستا دست نوزاد را گرفت و نوازش کرد.
–فاطمه خانم.
نادیا نگاهش را به رستا داد.
–من نمی دونم چرا شماها که ایرانی هستین همه ش اسم عربی برای بچههاتون انتخاب می کنید؟ باید اسم ایرانی بذارید دیگه.
رستا آهی کشید.
–چون ائمه همه کس ما هستن، چون ائمه اولویت ما هستن، ایرانمونم فدای ائمهی اطهار.
من همیشه از خدا بچه می خوام تا اون اسمایی رو که عاشقشون هستم براشون بذارم.
بند قنداق فاطمه را که خیلی محکم بسته شده بود را نوازش کردم.
–اسمش خیلی قشنگه، آرامش بخشه، منم بچهی زیاد دوست دارم.
فاطمه دهانش را به این طرف و آن طرف چرخاند.
نوزاد را به طرف مادرش گرفتم.
–فکر کنم گرسنه س.
به طرف سرویس بهداشتی رفتم و گریههایم را آن جا از سر گرفتم.
از سرویس که بیرون آمدم مادر صدایم کرد.
–تلما! مادر، برو تو آشپزخونه صبحونت رو بخور.
مهدی و مریم که به پاهایم چسبیده بودند و مدام میخواستند که همبازی شان شوم را از خودم جدا کردم.
–بچهها امروز حوصله ندارم.
بعد رو به مادر گفتم:
–میل ندارم مامان. نمیخورم.
سر و صدایی از طبقهی بالا توجهم را جلب کرد.
رو به نادیا پرسیدم:
–صدای چیه؟!
نادیا از جایش بلند شد.
–لابد دوباره این دوستت قاطی کرده، از صبح هم، مامان و مامان بزرگ باهاش درگیر بودن.
نگاه سوالیام را به مادر دادم.
مادر با تن صدای پایین گفت:
–مامان بزرگت می خواست این ناخناش رو تر و تمیز کنه منم کمکش کردم. با چه بدبختی چسبا رو از ناخناش جدا کردیم. خیلی سخت بود.
–حالا چرا نادیا میگه قاطی کرده؟
–انگار دوست نداشت این کار رو انجام بدیم. اولش یه کم مقاومت کرد و اذیتمون کرد.
رستا پرسید:
–واقعا دوستت بیکس و کاره؟ نمی شه که کلا این جا بمونه.
مادر نگاهش را به رستا داد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯