🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت312
از خوش شانسی من یکی از خانم ها غُر زد.
–سرو صدای این بچه ها، اصلا نذاشت بفهمیم چی خوندیم.
مهدی و مریم را به طرف خودم کشیدم و زیر گوششان گفتم:
–بچهها برید اون طرف پرده بازی کنید این جا این خانمه عصبانی شده.
بچه ها از خدا خواسته پرده را کنار زدند و با سرو صدا به طرف قسمت مردانه دویدند.
بلند شدم تا سر سجادهام بنشینم که صدای پیرمردی از قسمت آقایون بلند شد.
–خانما این بچهها رو پیش خودتون نگه دارید، خیلی شلوغ می کنن.
از خدا خواسته رو به مادر گفتم:
–من برم بچه ها رو بیارم.
بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف مادر باشم به طرف کنار در مسجد رفتم و پرده را بالا زدم.
به جز پنج الی شش پیرمرد و سه الی چهار مرد مسن کسی را ندیدم.
بچهها با دیدن من به طرفم دویدند و از من رد شدند.
ولی من همان جا ایستاده بودم و مدام چشم میچرخاندم و با خودم میگفتم پس علی کجاس؟ باید همین جا باشه.
با شنیدن صدای مادر پرده را رها کردم و به طرفش رفتم.
–تلما، بیا این بچه رو ببر دستشویی.
مهدی بالا و پایین میپرید.
–خاله دستشویی دارم.
صدای مکبر برای شروع نماز شنیده شد.
قید نماز جماعت را زدم. بی حرف سر به زیر دست مهدی را گرفتم و از راهروی باریک مسجد که آشپزخانه هم همان جا بود رد شدیم و به پشت مسجد رفتیم.
سرویس بهداشتی در حیاط پشتی مسجد بود.
دو پله حیاط را از ساختمان مسجد جدا میکرد.
همان جا روی پله نشستم و در حالی که نمیتوانستم بغضم را کنترل کنم گفتم:
–مهدی جان من این جا نشستم تو برو دستشویی و بیا.
مهدی با بازیگوشی به این طرف و آن طرف میرفت و به همه جا سرک میکشید. فکر این که علی کجا رفته و اصلا چرا به این مسجد آمده طاقتم را طاق کرده بود.
دیگر صبرم تمام شد. شمارهی علی را گرفتم. آن قدر بوق خورد که قطع شد.
مهدی با حوض آب کوچکی که داخل حیاط بود سرگرم بود. انگار نه انگار که چند لحظه ی پیش برای دستشویی رفتن بیتابی میکرد.
دلم میخواست بغضم را خالی کنم. بد جوری دلتنگ بودم. شاید هم دلخور.
صدای مکبر را شنیدم که سلام نماز را گفت.
سر مهدی داد زدم.
–بیا بریم، فقط میخواستی من رو از نماز جماعت خوندن بندازی. تو اصلا دستشویی نداشتی.
مهدی به طرف دستشویی دوید.
–دارم، دارم، الان می رم.
با باز شدن در حیاط خودم را کمی کنار کشیدم.
کفش مردانهای را دیدم که از کنارم تکانم نمیخورد. بوی عطری که مشامم را نوازش داد برایم آشناترین رایحه بود.
طنین صدایش در گوشم بهترین آهنگ دنیا را نواخت.
–میخواستی تحریما رو دور بزنی خانم خانما؟
در جا از جایم بلند شدم و سرم را بالا گرفتم.
خودش بود. با همان چشمهای مهربان که دلم را زیر و رو میکرد.
در را بست و دو پله را پایین آمد و روبرویم ایستاد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯