برگردنگاهکن
پارت340
با خودم فکر کردم بروم جارو بیاورم و آشغال ها را جمع کنم.
به طبقهی بالا رفتم و از نادیا سراغ جارو را گرفتم.
مادر وقتی فهمید میخواهم چهکار کنم گفت:
–حالا نمی خواد جلوی اونا بری آشغالا رو جمع کنی. ول کن فردا تمیز می کنی، الان برو پایین.
نادیا خندید.
–تلما نمی خواد حالا جلوی مادر شوهرت نقش عروس زرنگ رو بازی کنی، بابا زودتر برو پیشش تا برات حرف درنیاورده.
صورتم را برایش مچاله کردم و به طرف زیرزمین راه افتادم.
نزدیک پلهها که شدم صدای مادر علی میآمد.
–آخه وقتی خودشون نمیخوان، تو چه اصراری داری؟ وقتی تو کار خیر نه اومده نباید هی دنبالش رو بگیری.
علی جواب داد:
–مامان اون زنمه، مگه اومدیم خواستگاری که شما این جوری میگید؟ شما باید به اونا حق بدید. خودتون رو بذارید جای پدر و مادر تلما، مطمئن باشید اگر موقع خواستگاری همهی ماجراهای هلما رو میفهمیدن جوابشون منفی بود.
مادر علی با غضب گفت:
–کاش این جوری می شد، به جاش الان نمیومدی دوماد سرخونه بشی، من یه عمر این چیزا رو مسخره کردم حالا پسر خودم می خواد دوماد سرخونه بشه.
علی پوزخندی زد.
–خب، پس معلوم شد چرا این بلا داره سرم میاد. ریشهاش خود شمایید. از شما که همیشه می گفتین دنیا دار مکافاته بعیده...
هدیه کوچولو به طرف پلهها آمد و با دیدن من برگشت.
من هم تک سرفهای کردم و از پلهها پایین رفتم.
با دیدن من همه ساکت شدند.
هدیه خودش را به جوجهها رساند و شروع به آزارشان کرد.
مادر علی رو به عروسش کرد.
–نرگس مواظب هدیه باش، دست به اونا نزنه کثیفن. یه وقت مریض می شه.
به دیوار تکیه دادم و مثل کسی که غمهای عالم روی سرش ریخته باشد به زمین زل زدم. از این که مادر علی این حرف ها را زده بود ناراحت بودم.
علی کنارم ایستاد. این را از بوی عطرش فهمیدم.
نگاهم را از موزاییک های کج و کولهی آن جا برداشتم و به علی دادم.
لبخند زد.
–چیه؟ مگه من مُردم که این جوری غصه میخوری؟
نوچی کردم و ابروهایم را به هم چسباندم.
–خدا نکنه، این چه حرفیه؟
علی جدی شد.
–همین که موافقت کردن خیلی خوبه. حالا فوقش یه مدت کوتاه این جا زندگی میکنیم بعدش از این جا می ریم، این که این قدر ناراحتی نداره.
آقا میثاق جلو آمد و رو به علی گفت:
–مگه نشنیدی؟ آقای حصیری گفت تا وقتی که تکلیف هلما روشن نشه باید این جا بمونید. وقتی شرط شون رو قبول کردی نمی شه بزنی زیرش. دادگاه های ما یه شکایت ساده رو شش ماه طول می دن چه برسه به هلما که چندتا شاکی داره، هیچی نباشه دو سال رو شاخشه.
هینی کشیدم و به علی نگاه کردم.
علی دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و با لحن مهربانی رو به من گفت:
–حتی اگر دو ساله م باشه چیزی نیست، چشم هم بذاری تموم می شه.
میثاق پوزخندی زد و رفت کنار زنش ایستاد و شروع به پچ و پچ کرد.
علی عاشقانه نگاهم کرد.
–من کنار تو که باشم مهم نیست کجا میخوام زندگی کنم.
هدیه دست علی را گرفت و پرسید:
–عمو شما می خوای پیش مرغا بمونی؟
همه خندیدند.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯