#به_وقت_رمان
🥀رمان نسل سوخته🥀
#قسمت_سیوهفتم
تلخ ترین عید😖
توی در خشک شدم😳 ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم😲... صد و هشتاد درجه
تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید 😍... منتظر تکانی بود ... تا کنترل
اشک از اختیارم خارج بشه😍 ... و سرازیر بشه ...☺️
- چی شدی مادر؟ ...🤨
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- هیچی ... دلم ❤️برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم😞 ... به
سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... ☹️
من ... چشم ها و پاهام 👀... همه جا دنبال بی بی ..
اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ...☹️
عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...😔😪
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...😡
- وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ...😡
اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می
بارید 😭... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...😢
- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ...😡
دل توی دلم نبود💗 ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... 🤩
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه باالخره کارنامه
ها رو دادن ...😍
نویسنده : 💙شہید سید طاها ایمانے💙
💐ڪپے بہ شرط دعا براے ظہور مولا💐
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯