💠بســــــم رب شهـــــــدا والصـــــــدیقیــــــــن💠
📚
#مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 8⃣2⃣
✨محاصره
📝راوی: رسول سالاری
🍃گوشی بیسیم رو گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم. مسئول قرارگاه گفت: یکی از لشکرها باید سمت چپ سیل بند رو تصرف می کرده،اما نیروهاش توی موانع و میدون مین گیر کردند! هر لحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین!
🍃بعد گفت:بچه ها خط اول دشمن رو شکستن. اما عراقی های در حال فرار, دارن به سمت شما که خط دوم هستین می یان و با شما درگیر می شن.از سمت عراقی ها هم که زیر آتیش هستین.
🍃بهترین کار اینه که بچه های گردان امام حسین(ع) که به شما ملحق شدند, با هم بیائید عقب!
🍃سرم داغ شده بود.پاهام دیگه حرکت نمی کرد.همان جا نشستم روی زمین. احساس می کردم که به آخر دنیا رسیدم. این حرف ها یعنی ما توی محاصره کامل هستیم.تمام ماجراهای دیشب تا حالا تو ذهنم مرور می شد.
🍃یکدفعه دیدم از سمت سیل بند, احمد خسروی با چند نفر دیگه از بچه ها به سمت ما می یاد. به سختی بلند شدم. رفتم جلو و خبرها رو بهش دادم. او هم کمی فکر کرد و رفت سراغ بچه ها.
🍃من هم رفتم سمت جاده شنی. می خواستم برم دنبال علیرضا که پشت سیل بند تیراندازی شد. فهمیدم عراقی ها به آنجا رسیدند. مجبور شدم برگردم.
🍃نماز صبح را همان جا پیش بچه ها خواندم. بعد از نماز بچه های گردان امام حسین(ع) هم رسیدند. راه برای بازگشت بچه ها باز شد. فرصت زیادی نداشتیم. برادر خسروی داد می زد:زود باشین! هوا روشن بشه اینجا غوغا می شه!
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii