📚 🌺 قسمت 3⃣3⃣ 🎇 فراق 📝راوی: محمد کریمی 🍃نشسته بودیم سر سفره. مادر گفت: می دونید, چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم؟ بعد ادامه داد: وقتی برا پسرم گریه می کردم یکشب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ.پر از درختای میوه, صدای شرشر آب و یه قصر بزرگ و.... خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته! 🍃یکدفعه دیدم از لای درختان علیرضای من اومد بیرون. سفید و نورانی با همون لبخند همیشگی. چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند! 🍃پسرم گفت: مامان هرچی می خوای از این میوه ها بخور. بعد یه تخت زیبا رو نشونم داد و گفت:اینجا هم مال شماست. نگران من هم نباش, ببین چه جای خوبی دارم! از آن روز به بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد. 🍃شانزده سال بعد گذشت. مادر خیلی بی تاب شده بود.همیشه بعد نماز چادرش را روی سرش می کشید و گریه می کرد. یکشب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه می کرد. از تو ناله هاش فهمیدم که دلش برای پسرش تنگ شده. 🍃می گفت خدایا یه تکه از استخوان هم اگه از پسرم بیاد. بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه. تا اینکه بلاخره ناله ها و گریه های مادر جواب داد. خدا, یوسف گم گشته ما را هم باز گرداند. 🍃تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم. 🍃به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو امد. مثل همیشه نبود. رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده؟ 🍃با صدائی لرزان گفت: باورت نمیشه. گفتم: چی رو؟ نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!! 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii