💠 بسم رب شهدا و الصدیقین💠
📚
#مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 6⃣3⃣
🎇تشییع
📝راوی:محمد کریمی
🍃سه روز بعد پیکرهای شهدا را از تهران فرستادند.اما علیرضا با آنها نبود.یکی از بچه های سپاه گفت:
🍃به فامیل و آشنا چیزی نگید شاید تشابه اسمی بوده آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده!
🍃دیدم حرف خوبیه, من هم چیزی نگفتم.تا اینکه صبح روز بعد که هشتم محرم بود.اتفاق عجیبی افتاد.
🍃صبح زود بود. همه خواب بودند.دیدم کسی در می زند.رفتم در را باز کردم. کسی نبود!
🍃نگاهم به زمین افتاد. با تعجب دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته! با صدایی گرفته و بغض آلود پرسید: مادرتون هستن!
🍃رفتم داخل, مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب پرسید:کیه این وقت صبح! گفتم مادر شهید رادپی اومده با شما کار داره.
🍃گفت: واه! اون بنده خدا که فلج شده, نمی تونه راه بره! بعد هم سریع چادرش را سرش کرد.
🍃با هم رفتیم دم در. بنده خدا, از سر کوچه تا جلوی خانه ما خودش رو کشونده بود روی زمین.
🍃مادر سلام کرد و گفت: حاج خانم بفرمایید تو
مادر شهید رادپی بی مقدمه شروع کرد: خانم کریمی, علیرضاتون رو آوردن?!
🍃مادر گفت: معلوم نیست, احتمالا, مادر شهید رادپی گریه اش گرفت و گفت:
🍃حتما آوردنش, دیشب خواب دیدم حضرت زهرا(ع) جلوی مسجد ایستادند! بعد گفتند: اینجا قراره شهید تشییع کنند. بعد هم دیدم مردم جنازه علیرضای شما رو آوردند تو مسجد!!
🍃من هم نا خوداگاه گریه ام گرفت, همینطور مادرم. اون خانم چند تا شاخه گل سرخ به مادرم داد. بعد گفت: از باغچه خودمون برای شما چیدم. مطمئن باش همین امروز بچه ات می یاد.
🍃نمی دانم چه کسی اینطور برنامه ریزی و هماهنگ کرده بود.اصلا انگار هیچ چیز دست ما نبود.
🍃علیرضا از بچگی نذر اقا شده بود. توی گروهان اباالفضل(ع) هم بود. شب تاسوعا بازگشت.عجیب بود که همان شب پیکرش را آوردند مسجد دسته عزادار که از مسجد حرکت کرد, پیکر علیرضا همراهشان بود.
🍃آن شب بچه های محل تا صبح کنار پیکرش بودند.صبح روز تاسوعا جمعیت زیادی از عاشقان ارباب آمدند,سینه می زدند و گریه می کردند.
🍃همه هیئتی ها آمده بودند تا این فدائی آقا ابوالفضل(ع) را تا گلزار شهدا تشییع کنند.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii