🌹بعد از ماه عسل مستقیم رفتیم دزفول. مجتمع مسکونی نیروهای هوایی. خانه ای بود بسیار شیک  و مجلل. وسایل و جهیزیه من هم متناسب با آن. پرده های رنگارنگ، مبل و صندلی شیک و ظروف چینی و کریستال. بعد از چند ماه زندگی در دزفول، حرف هایی در گوشم می خواند. مگر نمی شود در ظرف غیر کریستال آب خورد. چه اشکالی دارد که روی زمین بنشینیم. مگر حتما باید روی مبل باشد. با اینکه وسایل زندگی ام را دوست داشتم، زندگی با عباس دوست داشتنی تر بود. 🌹گفتم: مهم این است که ما هر دو یکدیگر را دوست داریم. حالا این عشق می خواهد در روستا باشد یا شهر. برایم فرقی نمی کند. این طرف و آن طرف که می رفتیم، وسایل مان را کادو می بردیم. عباس از مادرم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود: من وظیفه ام تهیه این ها بوده، هر کاری که خواستید انجام دهید. اگر دل تان خواست آتشش بزنید. از آن جهیزیه اعیانی دیگر چیزی نمانده بود. هر مدرسه ای که می رفتم، پرده ای هم همراه خودم می بردم و به کلاس ها می زدم. فقط مبل و صندلی اش مانده بود که آن را هم دادیم به جهاد سازندگی. "شهید عباس بابایی" ✍ کتاب آسمان 🕊 @Shahid_Amir_Lotfi_313 《کانال رسمی شهید امیر لطفی》