🔰زندگینامه شهید بزرگوار محمدرضا شفیعی پدر و مادرش اهل قم و محله پامنار بودند. از ابتدای زندگیشان با فقر و تنگدستی شروع کردند. پدرش چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی هم داشت به او « حسین بلندگو» هم می‌گفتند. مادرش اول زندگی چند تکه طلا داشت. آنها را فروخت و ۱۰۰ متر زمین خریدند و شروع کردند با شوهرش به ساختن. او خشت می‌گذاشت و همسرش گل می‌مالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردند و رفتند مشغول زندگی شدند؛ یک زندگی ساده و باصفا و خوب.  🌹خانه باصفا با خانه نیم‌ساز هم می‌ساختند و برای تابستان مشکلی نداشتند ولی زمستان به مشکل بر می‌خوردند. درآمد مرد خانه فقط خانه را کفایت می‌کرد. زن خانه شروع کرد به قالی بافتن. آن روزها من و تویی نبود بین زن و شوهرها. یکدل و همراه بودند در تمام مشکلات. زن خانه یک قالی بافت، خانه را کاه گل کردند. یکی دیگر بافت، برق کشیدند. یکی دیگر را بافت و لوله کشی آب کردند، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتند تا اینکه خدا « محمدرضا»را به آنها داد و به برکت قدمش وضع زندگیشان کمی بهتر شد و توانستند منزلشان را در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنند. خانه شان هر جا که بود و هر شکل که داشت باصفا بود، بس که دلهاشان مهربان بود و آدمهای باخدایی بودند... 🌹مرد کوچک محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد و با آمدنش برکت بارید انگار به زندگی باصفای پدر و مادرش. رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. محمد‌رضا خیلی بچه زرنگ و کنجکاو و با استعدادی بود. در هر کاری خودش را وارد می‌کرد، خصوصاً اگر کار سخت بود. می‌خواست همه چیز را یاد بگیرد. بسیار مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک حال مادرش بود و نمی‌گذاشت یک لحظه مادرش دست تنها بماند. همیشه دوست داشت به همه کمک کند. یازده ساله بود که پدرش از دنیا رفت و محمدرضا شد مرد کوچک خانه. مادرش وقتی گریه می‌کرد او را دلداری می‌داد و می‌گفت: گریه نکن، من هم گریه ام می‌گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت. من که هستم. 🌹طبیب اصلی دوران کودکی محمدرضا شیطنت‌های کودکانه خاصّ خودش را داشت. همه را با خود مشغول می‌کرد، در منزل قدیمی که بودند ایوان کوچکی داشتند که پله‌های آن به آب انبار منتهی می‌شد، محمدرضا که می‌خواست سیم برق را داخل پریز کند، برق او را گرفت و با شدت از بالای پله‌های ایوان به پایین پله‌های آب انبار پرت شد. مادرش تنها بود و پایش هم شکسته بود و در اتاق زمین‌گیر شده بود وبه هیچ وجه نمی‌توانست از جایش بلند شود. شروع کرد به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه‌ها را صدا می‌زد که تصادفاً خواهرش وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواست محمدرضا را از پله‌های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و به هیچ وجه حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان. یک بقال در محله بود به نام سید عباس. در بین راه خواهرش را با بچه روی دست دیده بود بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود. او سید باطن دار و اهل معرفت و صاحب نفسی بود. سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن که به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد. سید گفته بود: نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفا داده است. 🌹هزار تا صلوات ۱۴ سال داشت که آمد و تقاضای جبهه کرد. ناراحت بود و می‌گفت مرا قبول نمی‌کنند و می‌گویند سن شما کم است، باید ۱۵ سال تمام داشته باشید. مادر به او می‌گفت: صبر کن سال بعد ان‌شاء‌الله قبولت می‌کنند. ولی محمدرضا برای رفتن به جبهه لحظه‌شماری می‌کرد و صبر نداشت و می‌گفت: آنقدر می‌روم و می‌آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره هم شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش می‌گفت: مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان عجل‌الله فرجه کردم تا قبولم کنند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی‌شناخت. 🌹خدا با ماست   مادر به او می‌گفت: من تنها شدم، نمی‌گویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری و یک دختر خوب و مؤمنه پیدا کنیم، هم مونس من باشد، هم شریک زندگی تو. محمد رضا با خنده جواب می‌داد که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام، سنگر.یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می‌خواهد نه بنا! می‌گفت: غصه تنهایی را نخور. خدا با ماست... چطور من را نشناختی؟! در خانه تلفن نداشتند. محمدرضا به خانه همسایه زنگ می‌زد و جویای حال مادرش می‌شد. یک روز عید، تماس گرفته بود.