💐
#مجید_بربری
#قسمت_25
مشهد مقدس
رو به روی صحن و سرای امام رضا (ع)
صحن انقلاب
چند ماهی از شهادت مجید می گذشت .
مریم خانم و آقا افضل رو به روی ایوان طلا نشسته بودند و زیر لب زیارت نامه می خواندند .مریم،عکس مجید را روی گوشی اش،جلوی خودش گذاشته بود و هرچند لحظه یک مرتبه،صفحه را روشن می کرد و نگاهی به عکس پسرش می انداخت .
_افضل!زیارت امروزمون رو،به نیابت مجید انجام بدیم.
_ما زیارت هرروزمون،به نیابت از مجیده،ما زندگیمون وقف مجیده.
صحبتهایشان هنوز تمام نشده بود،که سید فرشید و خانواده اش هم از راه رسیدند. همه نشستند و گرم صحبت شدند.سید فرشید نگاهی به آقا افضل و مریم خانم انداخت.از نگاه شان فهمید که نگران چیزی هستند.دلهره ی اتفاقی را دارند .گفت:
_انگار نگرانی و دلهره ای تو وجودتون هست؟
مریم خانم در جوابش درآمد:
_از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان،ما نگران مجیدیم.
_نگران چی؟
_نگران گذشته ی مجید.این که خدا با گذشته مجید چه میکنه؟
_خانم!شما حواستون هست مجید کجا رفته و چی شده؟خدا او را خریده برای خودش هم خریده که حتی پیکرش هم برنگشته.شما مطمئن باشید خدا،مجید و همه خطاهای ریز و درشتش را بخشیده که رفته و شهید شده.خدا او را برای خودش انتخاب کرده.
صدای ساعت میدان که یک ربع به یک را اعلام می کرد، به گوش می رسید.همهمه زائرین بود و هرازگاهی،صدای نوحه خوانی هیئت هایی که می آمدند و با خواندنشان، مردم دورشان جمع میشدند. سکوتی بین شان افتاده بود.فقط همین یکی جمله کافی بود که حالت دلهره و نگرانی افضل و مریم،کمی از چهره شان کنار برود. افضل دستی به محاسنش کشید و گفت:
_حاجی!میشه یه کمی از آشناییتون با مجید برام بگید؟
_من مجید را زیاد نمیشناختم.از دوره ی آموزشی و بعد هم یک هفته ای که سوریه بودیم،باهاش آشنا شدم.ما توی دوره اموزشی،وعده های غذامون خرمای خشک، یه تکه نان و یه تکه کوچک پنیر بود.از کله صبح تا عصری،شاید چند تا از بچه ها نمی تونستن مقاومت کنن و کم می آوردن. هر روز چندین نفر ریزش داشتیم،روزی چندساعت بچه ها را می دواندیم. وسط دویدن اگر کسی،نفس کم می آورد ،می ایستاد و نمی تونست بدوه و یا به هر دلیلی ،از حرکت جا می موند،حذف میشد.
💐
#مجید_بربری
#قسمت_26
اما مجید با همه شرایط سخت،مقاومت کرد و ماند.اصلا مجید اومده بود که بمونه.حتی اگه شرایط بدتری هم بود،من حتم دارم ،دوام می آورد.اون هایی که حذف می شدند،میزدند زیر گریه و التماس می کردند که ما را حذف نکنید.ولی ما مرد شرایط سخت می خواستیم.کسی که نفس برای دویدن کم بیاره،به کار ما نمی اومد. یادمه مهدی حیدری را حذفش کرده بودند ،آمده بود به پهنای صورت اشک میریخت. آخرش جواز آمدن گرفت و شهید شد.من حتی به مجید گفتم:به شرطی تو را میبرم که دیگه قلیان نکشی، بعدِ این حرف ،از بقیه بچه ها شنیدم که گفته بود :(روزی پونزده تا قلیون چاق میکردم و یک نفس می کشیدم.ولی حالا به خاطر اینکه ،من رو به سوریه ببرن،ترک کردم).یه بار توی سوریه رفته بودیم میدون تیر،داشتیم برمی گشتیم،که دیدم یه چغندر از توی زمین های اطراف برداشته.آمد با خنده بهم گفت:(سید،هر کی از این چغندر بخوره،شهید میشه!).
_مجید جان نخوری که شهید میشی.
مجید و مرتضی کریمی و مصطفی چگینی ،از آن دسته آدم ها بودند که هردفعه میدیدی شان،حالت را خوب می کردند.اگر بدترین شرایط را داشتی و مجید می آمد کنارت ،توی چند لحظه، حال بد و غمگین را،ازت میگرفت و یه حال خوبی بهت تزریق می کرد. در آن چند روزی که سوریه بودیم،من هربار که باهاش رو به رو میشدم،با خنده میگفتم:برو بچه ننه،باید برگردی و بری,آخه تک پسری.مجید برای هرحرفی که کسی میزد،یه جواب دست به نقد،توی آستین داشت.ولی معمولا جواب من را نمیداد.سرش را می انداخت پایین و میرفت.خارج از شوخی ،من چون می دانستم مجید تک پسره ،واقعا میخواستم نرمش عملیات و برگردانم ایران. ولی یک هرحرفی بهم زد که درمانده ام کرد.
گفت:(سید!اگه من رو بردی که هیچ،ولی اگه نبردی،شکایتت رو به حضرت زهرا میکنم.دیگه تو میدونی و خانم فاطمه.خودت جوابش رو بده).وقتی مجید این حرف را زد،مو به تنم سیخ شد.با این حرفش واقعا بیچاره شدم.با این حال به مرتضی گفتم:مجید و یکی دیگه از بچه ها را نمی بریم.به عنوان نگهبان میذاریم دم ساختمان ها.ولی همان طور که شنیدید،مجید همه ما را قال گذاشت و آمد توی عملیات. لحظه های آخرش بود که رفتم بالای سرش.گفت حاجی! سه تا تیر خورده ام.میرم یا می مونم؟
با حرفش انگار تیر به قلبم زد.جلوی خودم را گرفتم و گفتم:
_مجید جانم می مانی، مقاومت کن .ولی تقدیر همان بود که خودش آرزو کرده بود.بعد از چند ساعت درد کشیدن،مجید از بین ما پرکشید و به آرزویش رسید.
😭🥺
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...