شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊⃝⃡🥀🕊⃝⃡🥀🕊⃝⃡🥀 ✍خوابیڪه سردارسلیمانی پساز شهادت سردار مهدیزینالدیندیدن : 📌هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهیدنشدی؟همینچندوقت پیش،توی جادهیسردشت...»حرفم رانیمهتمام گذاشت.اخم ڪوتاهیڪردوچین به 📌پیشانیاشافتاد.بعدباخندهدگفت: «من توی جلسههاتون میام.مثلاینڪه هنوز باورنڪردی شهدازندهن.»عجله داشت. میخواستبرود. یكباردیگر چهرهی 📌درخشانشراڪاویدم.حرفباگریه از گلویم بیرون ریخت: «پسحالاڪه 📌میخوایبری،لااقلیهپیغامی چیزیبدهتا بهرزمندههابرسونم.»رویم را زمیننزد. قاسم،من خیلیڪاردارم، بایدبرم. هرچی میگم زودبنویس.هولهولڪی گشتم 📌دنبالڪاغذ.یكبرگهیڪوچك پیدا ڪردم.فوری خودڪارمرا ازجیبم درآوردم وگفتم: «بفرمابرادر! بگوتا بنویسم.»بنویس: «سلام، من درجمع شما هستم» 📌همین چندڪلمهرابیشترنگفت موقع خداحافظی، بالحنیڪه چاشنیِ التماس داشت،گفتم: «بیزحمت زیرنوشتهرو امضاڪن.»برگهراگرفتوامضاڪرد. ڪنارشنوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهیبهتزدهبهامضا ونوشتهی زیرش كردم.باتعجبپرسیدم:«چی نوشتی آقامهدی؟توڪه سیدنبودی!»اینجابهم مقامسیادت دادن. ازخواب پریدم.موج صدایآقامهدیهنوز تویگوشم بود؛«سلام،من درجمع شماهستم» 📚برشی از ڪتاب "تنها؛ زیر باران" روایتی ازحاج قاسمسلیمانیدرباره شهید مهدیزین الدین 🌷شا دی روح شهدا صلوات 🌷