زنگ زده بود که نمیتواند بیاید دنبالم باید منطقه میماند...
خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود. همه میوه های فصل توی یخچال بود. توی ظرفهای ملامین چیده بودشان. کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود با یک نامه. وقتی می آمد خانه، من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من مینشست لباس ها را می شست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد.
شهید عباس کریمی🌷