⊰•⭕️•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و ششم...シ︎
کنار میدان انزلی،منتظر ماشین های سواری ام،دعا دعا می کنم آن پراید درب و داغان نیاید؛که نمی آید.این چندوقته از بس درمسیر انزلی به رشت رفت و آمد کرده ام که اکثر راننده های این خط، مرا میشناسند.اگر صبح باشد.می دانند که باید در میدان فرزانه پیاده ام کنند.عصرها هم کنار بوستان ملت گردن می کشند ببینند آماده ی پیاده شدن ام یا نه.
پاییز است؛اما شرجی هوا کم نشده.پنج دقیقه که جایی ثابت بمانی،یک لایه نم روی پوستت می نشیند.یکی از ماشین های خط،کنار پایم ترمز می کند،و سوار می شوم.
به مقصد رسیده ام.دیس حلوا را می گذارم روی قبر.به شاخه گل هایی که روی مزار است، سر و سامان می دهم.قطره های آب شده ی شمع را با گوشه ی ناخنم از روی سنگ می تراشم. به دور و برم نگاه می کنم.هنوز کسی نیامده،و تا ساعت چهار،نیم ساعت مانده.
می نشینم؛درست روبه روی عکس بابک.پیراهن آبی به تن دارد و آستین لباسش را تا آرنج زده.درحال رفتن است؛اما گردن چرخانده سمت دوربینی که پشت سرش است.لبخندی،کنج لبش نشسته.این لبخند،توی تمام عکس هایش هست.موهایش را مدل داده است.
توی نِت،خیلی ها لقب مدلینگ را بهش داده اند،شهید مدلینگ؛یا شهید لاکچری.خوش تیپی هم مثل لبخند از پدر به بچه ها رسیده. الهام می گفت که....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•⭕️•⊱¦⇢
#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•⭕️•⊱¦⇢
#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜
@Shahidbabaknourii