⊰•🕊•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و پنج..シ︎
می خورد به یک چیز محکم که هر آن امکان دارد بترکد . نمی توانم به چشم شان نگاه کنم حس می کنم این بغض خیسی چشم که کم کم می رود سرازیر شود ، تقصیر من است .
رج های قالی را می شمارم ؛ از زانوی خودم تا انگشت مادر ؛ از شست پای مادر تا متکای گلوله شده زیر دست پدر .
_تو اوج شلوغی ستاد بود که بهم گفتن (بابک می خواد بره اعتکاف .) گفتم ( مگه میشه ؟ همه ی کارها ،رو دوش بابکه ...) برادر و عموش رفتن باهاش صحبت کردن و گفتن( صلاح نیست تو این حجم کار ، سه روز نباشی ؛ سال دیگه می ری .) بابک هم یه نگاهی بهشون می کنه و می گه : شما می تونید تضمین کنید که من تا سال دیگه زنده ام ؟ ) اون ها هم که این جواب بابک رو می شنون ، فقط سرشون رو می ندازن پائین .
سعی می کنم بابک را در اون لحظه تجسم کنم ، با همان لبخند و آرامش ، بین عمو و برادرش که نگران کارها هستند ، ایستاده و دنبال تضمینی برای بودنش تا سال دیگر است . آرامش را می شود در همین جملاتی که از او نقل شده ، حس کرد . انگار می دانست که سال دیگری وجود ندارد، انگار به رفتنش مطمئن بود ، و برای اولین بار ، از مسئولیتی که بر عهده اش گذاشته بودند ، چند روزی شانه خالی کرد تا به کار مهم ترش برسد . بابک می دانست عازم سفر است ؛سفری که به سفر طولانی ترش منجر می شود . برای همین به فکر توشه اش بود .
_همه ی بچه هام تحصیل کرده ان و دانشگاه رفته ان . هیچ یک از دختر ها و پسر هام ازم نخواستن برای ثبت نام دانشگاه باهاشون برم ؛ الا بابک ، بدون من برای ثبت نام نرفت . ان قدر موند تا وقتم آزاد شد و تونستم باهاش برم منجیل . تو دانشگاه ، وقتی کنار هم راه می رفتیم ، اون حس خوبی رو که در کنار من داشت ، لمس می کردم . کافی بود ازش چیزی بخوام ، نه نمی آورد . تموم کارهام مثل تمدید گواهی نامه م رو اون می کرد . نسبت به من یه تعهد اخلاقی داشت ؛ نسبت به همه داشت . سرویس خواهر کوچیکش ، یه هفته در روز نمی تونست بیاد دنبالش . بابک ، تا این مسئله رو فهمید قبول کرد خودش عسل رو ببره و بیاره .
مادر ، ظرف میوه رو می گذارد وسط ترنج فرش . حالا هزار گل ریز ، دور تا دور ظرف را گرفته اند ؛ گل های آبی و نارنجی و کرم . می گوید ( تو رو خدا ، یه میوه پوست بگیر )
سیبی بر می دارد و مشغول پوست گرفتنش می شود .
_بابک ، عاشق میوه بود . وقتی می اومد خونه و می دید غذا آماده نیست ، یه بشقاب بر می داشت و پر از میوه می کرد و می پرید رو اُپن ، و چار زانو می نشست و میوه پوست می گرفت و می خورد . هیچ وقت ، تو خونه امون میوه نمی موند .
دست های مادر می لرزد . بغض ، صدای نازکش را خش دار می کند ، .....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🕊•⊱¦⇢
#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🕊•⊱¦⇢
#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜
@Shahidbabaknourii