⊰•🌸•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و هفتم...シ︎
زمان سربازی بابک ، به امضای سه نفر از هم دوره ای های زمان جنگ من احتیاج داشتیم تا بابک تو سپاه گیلان مشغول سربازی بشه . سرهنگ، از اون زمان بابک رو یادش بود . خلاصه بهم زنگ زد و گفت ( تو خبر داری که بابک ثبت نام کرده برای سوریه ؟) تعجب کردم . گفت ( آره ، بابا !ثبت نامش هم پذیرفته شده و داره آموزش می بینه . ) من اونجا مطلع شدم . چند روز بعد ، پسر پورعسکری ، من رو دید و گفت ( عمو ، این ، تو آموزش هم می خواد جزء بهترین ها باشه! یعنی سرکلاس، همه ازش راضی ان . ) من اصلا به روی خودم نیوردم که از جریان باخبرم . منتظر موندم که ببینم خودش کی می آد می گه . نخواستم با نشون دادن اینکه از ماجرا خبر دارم معذبش کنم . تا این که یه روز با چند تا فرم اومد و گفت ( بابا، بیا این ها رو امضا کن.) پرسیدم (این ها چیه ؟) گفت (چیز بدی نیست تو فقط امضا کن .) حیاط رو نگاه کردم و دیدم دو نفر تو حیاط ان . گفتم ( این ها کی ان ؟ این چیه ؟ ) گفت ( بابا، می خوام برات حساب باز کنم . تو فقط امضا کن . ) از کارش خنده ام گرفته بود ، و چون می دونست احتمال داره من زیر بار حرفاش نرم و امضا نکنم ، دو کارمند بانک رو با خودش آورده بود دم خونه . خواستم مخالفت کنم ؛ اما گفتم زشته و غرورش جریحه دار می شه . امضا که کردم ، خندیدی و بوسم کرد و شاد خوشحال رفت . باز هم نه اون حرفی زد و نه من به روش آوردم ؛ اما دیگه کاملا مطمئن شدم که رفتنیه .
چرا سعی نکردید باهاش حرف بزنید ؟ چرا منصرفش نکردید؟
با لبخند نگاهم می کند . آرامش و رضایتی در نگاهش هست که سوالم را یک کاسه ی جوش می کند و روی سرم می ریزد. نفس میگیرد .
_قبل از اعزام بابک رفته بودم مدرسه ی دختر کوچیکم که از وضع تحصیلیش با خبر بشم . مدیر و معلم های اونجا ، من رو می شناختن ؛ حالا یا از طریق همسران شون یا به علت فعالیت هایی که تو شهر داشتم و دارم . مدیر مدرسه بهم گفت ( این چه حال و هواییه که افتاده تو سزر بچه اتون ؟ ) پرسیدم ( کدوم بچه ام ؟ ) گفت ( بابک دیگه !....)
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌸•⊱¦⇢
#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌸•⊱¦⇢
#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜
@Shahidbabaknourii