⊰•🍂•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و هفتم...シ︎
روی طنابی که تی شرت بابک تاب می خورد . این روزها ، حواسش پرت شده ، یا منتظر است خود بابک بیاید و طبق عادت ، لباس هایش را از روی طناب بردارد و توی کشوش بگذارد ؟
تلفن زنگ می خورد . همه ، تکانی به خود می دهند . نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است . مادر ، روی زانو ، خودش را به گوشی می رساند . درد زانوها امانش را می برد . صدای بابک از میان شلوغی دور و برش به گوشش می رسد . حال و احوال می کنند ، و مادر می گوید : خاله ها اینجان . برات آش پشت پا پختم و به همسایه ها هم دادم .
بلبک می گوید : چرا ، مامان ؟ الان همه ی همسایه ها می فهمن من رفته ام سوریه !
وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه برده و گفته بود ( آش پشت پای بابک است ؛ رفته سوریه ....) خشک شان زده بود . کی باور می کرد پسری که تمام این سال ها ظاهر امروزی داشته ، یک هو از سوریه سر در بیاورد ؟
مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید : نه . بهشون نگفتم آش پشت پای توئه . گفتم نذریه .
می داند پسرش این کارها را دوست ندارد . از نظر او ، این کارها ، یک جور تظاهر کردن است .مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود ، به کسی گفته بود ؟ یا اجازه داده بود مادرش ، فامیل را دعوت کند و مهمانی بدهد ؟ گفته بود ( چه کاریه ؟ من برای خودم درس خونده ام و برای خودم دانشگاه قبول شده ام . چرا باید تو بوق و کرنا کنم ؟)
حالا همین پسر نگران است که مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد . مادر می پرسد : به دوست هات نگفتی ؟
جواب می دهد : فقط خداحافظی کردم و گفتم یه مدت نیستم . همه فکر کردن می رم خارج ، مک هم گفتم آره .
مادر با تعجب دست روی خال رو چانه اش می گذارد . بابک جواب می دهد : سوریه هم خارجه دیگه ، مامان!
و صدای خنده ی هردویشان بلند می شود .
تلفن قطع می شود ؛ خاله ها ، منتظر خبری از بابک ، به دهان خواهر چشم دوخته اند . مادر روی مبل می نشیند ؛ درست جایی که وقت رفتن بابک ، پدر نشسته بود . همان جا ، سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پسرش بردارد ؛ که اگر بر می داشت ، شاید حالا بابک توی اتاقش بود ؛ نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به دمشق .
مادر فکر کرد این سرنوشت ، چه بازی هایی می تواند داشته باشد .
همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن ، کنار آشپزخانه، رضا و پدرش به بابک گفتند برای ادامه ی تحصیل به آلمان برود . پدر به بابک نگاه کرده و گفته بود ( تو پسر زرنگی هستی . توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری و می تونی رو پای خودت وایستی . اگه موافق باشی ، بفرستمت آلمان ، اونجا ادامه تحصيل بده .) بابک ،
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🍁•⊱¦⇢
#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🍁•⊱¦⇢
#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜
@Shahidbabaknourii