🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۹ یه دربست گرفتم و رفتم سمت حسینیه وارد حیاط شدم و همینجور که سرم پایین بود به افرادی که داخل حیاط بودن سلام کردم و وارد حسینیه شدم - سلام! عاطفه: سلام عزیزم ،زهرا کجاست؟ - زهرا تب کردن نتونست بیاد عاطفه: آخی عزیززم ،حتمن از خستگی دیروزه! - احتمالن، هانیه کجاست؟ عاطفه: هانیه امروز تا غروب کلاس داره نمیتونه بیاد - آها رفتم کنار عاطفه ،مشغول تمیز کردن کشمشا شدیم خانم موسوی وارد شد: سلام بچه ها ،نرگس زهرا کجاست پس؟ - سلام ،زهرا تب کرده نتونست بیاد موسوی: چه بد ،امروز یه عالم کار داریم ،هنوز خریدامون تمام نشده ،عاطفه جان آماده شو همراه برادرا بری خرید عاطفه: خانم موسوی ،من دوساعت دیگه باید برم دانشگاه موسوی( خندش گرفت) هیچی امروز فک کنم همه باید تارو مار شین ،نرگس تو چی؟ باید بری دانشگاه؟ - نه من امروز کلاسی ندارم موسوی: خا خدارو شکر پس تو آماده شو ( نمیدونستم این دفعه چه بهونه ای بیارم ،میترسیدم شک کنه بهم مجبور شدم قبول کنم) - باشه بلند شدم و رفتم داخل حیاط رفتیم کنار اقای زمانی و ساجدی خانم موسوی: بچه ها سفارش نکنماااا سه روز دیگه محرمه وسیله ها تا غروب باید خریده باشین اقای ساجدی : چشم خانم موسوی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط ذکر میگفتم و یه قرآن کوچیک گرفتم شروع کردم به خوندن نفسم بالا نمیاومد شیشه پنجره رو تا آخر پایین آوردم ساجدی: خانم اصغری حالتون خوبه؟ - بله خوبم یه دفعه ماشین ایستاد زمانی: یاسر داداش گلوم خشک شد بپر چند تا آبمیوه و کیک بخر ساجدی: چشم ساجدی با پیاده شدن از ماشین ،حالم بدتر شده بود ،صدای ضربان قلبمو میشنیدم که به تندی داره میزنه چرا هرچی قرآن میخونم قلبم آروم نمیشه خدایا خودت کمکم کن زمانی: خانم اصغری ،انگار حالتون خوب نیست! زبونم قفل شده بود ،به من من افتادم - خوبم ،چیز خاصی نیست ساجدی اومد سوار ماشین شد یه آبمیوه با کیک به من داد منم چون اینقدر حالم بد بود ،آبمیوه رو سریع خوردم شاید این قلب آتشینم کمی سرد بشه رفتیم بازار و شروع کردیم خرید کردن روغن، قند ،مرغ و گوشت ،ظرف یک بار مصرف تو دستای همه مون پر بود از وسیله ،البته وسیله هایی که سنگین بود و خودشون برداشتن وسلیه های سبک و دادن دست من نزدیکای غروب بود که کل خریدامونو انجام دادیم رفتیم سمت حسینیه همه بچه ها رفته بودن فقط خانم موسوی مونده بود داخل حسینیه وسیله ها رو بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه موسوی: دست همه تو درد نکنه ،اجرتون با سید الشهدا - خیلی ممنون ،منم با اجازه تون اگه کاری ندارین برم خونه موسوی: صبر کن تنها نرو،بچه ها اگه مسیرتون میخوره خانم اصغری رو هم برسونین ساجدی: اختیار ما دست آقا حسامه ،چی میگی؟ زمانی: بله حتمن بریم - نه مزاحمتون نمیشم خودم یه دربست میگیرم میرم زمانی: اختیار دارین چه زحمتی ،درست نیست این موقع شب تنهایی برین خونه از خانم موسوی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ساجدی: حسام جان من سر این میدون پیاده میشم ،جایی کار دارم زمانی: یاسر جان خانم اصغری رو میرسونیم بعد تو میرسونم ساجدی : نه داداش دیرم میشه ،یه کار واجب دارم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸