🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱۲
نزدیکای غروب بود که زهرا اومد خونه
منم تو پذیرایی نشسته بودم و تلوزیون نگاه میکردم
زهرا: سلام
مامان: سلام مادر
زهرا: خانم خانمااا سلام کردمااا،جواب سلام واجبه!
( یه دفعه یاد سلام آقای زمانی افتادم ،چقدر کار زشتی کردم که جوابشو ندادم)
زهرا اومد کنارم
زهرا: کجایی خواهر من ،حواست نیستااا،مشخصه عاشق شدی
- همینجام
زهرا: چرا نیومدی معراج؟
- اومدم
زهرا: جدی؟ من چرا ندیدمت
- تو اون شلوغی منو چه جوری میخواستی پیدا کنی؟
زهرا: اره راست میگی ،بین اون همه چادری ،تو رو پیدا کردن کار حضرت فیل بود
حالا یه خبر خوش بدم ؟
- اره بگو شاید حال این روزامو بهتر کنه
زهرا: خانم موسوی گفت بعد محرم ،میخوان چند نفرو ببرن کربلا البته لیست افراد و نوشت گفت قرعه کشی میکنن
- من اینقدر گناه دارم که اقا نگام نمیکنه چه برسه ببره منو به حرمش
زهرا: ععع نرگس،این حرفا از تو بعیده ،حالا امشب بابا بیاد ببینیم اول اجازه میده یا نه
- باشه هر کاری دوست داری انجام بده
شب بابا اومد خونه ،موقع شام بود که زهرا موضوع رو گفت
بابا: زهرا جان ،من دستم خالیه الان،وگرنه از خدامم بود که بفرستمتون کربلا
زهرا: بابا جون پول نمیگیرن که، قرعه کشی میکنن با هزینه خودشون میبرن
مامان: جدی چه خوب؟
انشاءالله که اسمتون بیافته
بابا: باشه بابا ،میتونین برین
- بابا جون ،هنوز معلوم نیست اسممون بیافته یا نه ،
زهرا: من که دلم روشنه اسممون میافته
بابا: انشاءالله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸