🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۵۵ اصلا اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم چیزی بخورم. نگرانی اجازه نمیداد. نگران ساره هم بودم نمی‌دانم شوهرش می‌توانست چیزی برایش درست کند یا نه؟ یا اصلا دیگر چیزی دارند که بخواهد غذا یا سوپ درست کند. چون مدتیست که هر دو سرکار نرفته‌اند. کنار مادر نشستم و وضعیت ساره و خانواده‌اش را برایش توضیح دادم و از او کمک خواستم. –مامان می‌تونی براش سوپ درست کنی. مادر فکری کرد. –بنده خداها تو چه وضعیتی افتادن، باشه میپزم. فقط تو چطوری میخوای ببری؟ خوشحال شدم. –فردا می‌برم کافی‌شاپ زنگ میزنم شوهرش بیاد از اونجا ببره راه زیادی نیست یه خط تاکسیه. مادر گفت: –پس پاشم دست به کار بشم. آماده شد میزارم تا صبح خنک شه، بعد می‌ریزم تو این دبه ماستا که راحت تو مترو بتونی ببری. –باشه مامان، فقط بعدش بزارید تو یه نایلون رنگی که معلوم نباشه. چند ساعتی گذشت، ولی خبری نشد. نه زنگی نه پیامی. گوشی را برداشتم تا دوباره تماس بگیرم ولی پشیمان شدم. اصلا شاید دلش نخواسته جواب دهد. چرا دوباره زنگ بزنم. بعد به این فکر کردم که در این دو سه روز قرنطینه حتی یک پیام نداده. پس من هم نباید زنگ بزنم. تصمیم گرفتم با پیام دادن قضیه‌ی کپسول اکسیژن را برایش بگویم. قبل از فرستادن پیام بازدیدش را چک کردم. دیروز صبح بود. پیام را فرستادم و گوشی را کناری گذاشتم. صبح که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم نتم را روشن کردم . پیامی نیامده بود. فوری به صفحه‌اش رفتم و بازدیدش را چک کردم. همان ساعتی بود که دیروز دیدم. به فکر رفتم. شاید زیاد اهل پیام بازی و این حرفها نیست. چه خوب که امروز می‌خواهم به کافی شاپ بروم آنجا می‌بینمش و پیغام ساره را می‌رسانم. اگر ببینمش خیالم راحت می‌شود. دیگر برایم مهم نیست به من زنگ می‌زند یا نه فقط حالش خوب باشد. کم‌کم آماده شدم و صبحانه خورده نخورده راه افتادم. ایستگاه مترو خلوت تر از همیشه بود. مردم از هم فرار می‌کردند. هر کس سعی می‌کرد بیشترین فاصله را با بقیه داشته باشد. یک نفر یک اسپری الکل دستش بود و هر چند دقیقه یکبار دستهایش را اسپری می‌کرد و حتی هوای اطرافش را به خیال خودش ضد عفونی می‌کرد. طوری رفتار می‌کرد که استرس به جانم می‌افتاد. خانمی گوشه‌ایی ایستاده بود و به چشم‌هایم زل زده بود. ترس چشم‌هایش را بلعیده بود و جوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز گرسنه است و قصد بلعیدن چشم‌هایم را دارد. نگاه از او گرفتم سعی کردم خودم را با گوشی‌ام سرگرم کنم کاری به مردم وحشت زده نداشته باشم. قطار ایستاد از پله‌ها بالا آمدم و ماسکم را پایین زدم و ریه‌هایم را از هوای آزاد پر کردم. خوشحال بودم که چند دقیقه‌ی دیگر میبینمش. دلم می‌خواست از ایستگاه مترو تا کنار درخت چنار بدوم. ولی ندویدم سعی کردم آرام و متین راه بروم ولی انگار قلبم پاهایم را هل می‌داد تا سرعتشان را زیاد کنند. اما چیزی قلبم را به عقب هل می‌داد و او را به صبوری توصیه می‌کرد. چشم‌هایم به درخت چنار دوخته شده بود. انگار می‌خواست حال امیرزاده را از او بپرسد. درخت چنار خوشحال به نظر نمی‌رسید. شاید چون برگهایش ریخته بود و دیگر کم‌کم می‌خواست بخوابد و برای مدت طولانی از دست این دنیا، از دست کرونا راحت شود. مغازه بسته بود. پس او هم قانون قرنطینه را رعایت کرده. با این حساب سرش خلوت است پس چرا... صدای آقا ماهان افکارم را به هم ریخت. دیگر نزدیک کافی شاپ بودم. –سلام. شما همیشه با مترو میایید؟ –سلام بله. –تو این کرونا خطرناکه. اگر نادیا اینجا بود جوابش را می‌داد و میگفت پس می‌خواستی با ماشین بابای تو بیام. ولی من به جواب کوتاهی اکتفا کردم. –حواسم هست. نگاه معنی دارش را نمی‌دانستم چه برداشت کنم. –خیلی مواظب خودتون باشید. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸