🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۱
از ترس کرونا، چون نادیا همراهم بود سوار مترو نشدیم. مسافت زیادی را پیاده رفتیم و بعد بقیهی مسیر را تاکسی گرفتیم.
با پولی که نادیا داشت فقط توانستیم یک بسته بلدرچین و
یک کیلو گوشت و چند کیلو سیب بخریم.
نادیا با دیدن بلدرچینها پرسید:
–هرکس کرونا بگیره باید از اینا بخوره؟
یکی از نایلونها را به دستش دادم.
–رستا میگفت موقعی که برادر شوهرش مریض شده از اینا براش خریدن. واسه بنیه بدن خوبه.
–یعنی منم کرونا بگیرم از اینا برام میخری؟
لبخند زدم.
–نه بابا، پولم کجا بود. به نفع خودت بلایی سرت نیاد.
به رستا زنگ زدم تا بپرسم آقا رضا چه ساعتی کپسول اکسیژن را میفرستد.
رستا گفت:
–اتفاقا همین الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میرسن.
خیالم راحت شد. به در خانهی ساره که رسیدیم در باز بود و جلوی در یک وسیلهای مثل گاری بود.
ما همانجا جلوی در ایستادیم. از ترسم نمیتواستم زنگ بزنم.
نادیا که همان طور با حیرت به اطراف نگاه میکرد پرسید:
–خونشون اینجاست؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
دستش را به طرف زنگ برد.
–خب زنگ بزن یکی بیاد جلو در دیگه.
فوری دستش را کشیدم.
–بیا کنار، زنگشون خرابه ممکنه برق بگیرتت.
همان لحظه شوهر ساره با دوگونی از خانه خارج شد. قد متوسطی داشت با موهای کم پشت و صورت آفتاب سوخته، تقریبا سی ساله با لباسهایی کهنه و رنگ و رو رفته، قبلا که میخواستم سوپ را تحویلش دهم دیده بودمش، گونیهایی که دستش بود همانها بود که آن روز در گوشهی حیاط دیده بودم.
شوهر ساره با دیدن ما کمی خوش و بش کرد و بعد به وسایلی که در دستمان بود نگاه کرد.
قبل از این که او حرفی بزند من زودتر گفتم:
–امدیم ملاقات ساره. حالش چطوره؟
گونیها را روی چرخ گذاشت.
–دست شما درد نکنه، شرمنده میکنید. ساره هم بد نیست. البته زیاد فرقی نکرده.
نایلونها را به طرفش گرفتم.
–بفرمایید، ببخشید دلم میخواست بیام ببینمش ولی...
بین حرفم دوید.
–شما ببخشید که به خاطر این بیماری لعنتی نمیتونم تعارفتون کنم بیایید خونه. خیلی تو زحمت افتادین.
نایلونها را گرفت و دوباره تشکر کرد و در ادامهی حرفش را گفت:
–آقا مهندس چیکار میکنن؟ حالشون خوبه؟ اون روز خیلی زحمت افتادن.
اول متوجه نشدم منظورش از مهندس کیست؟ ولی وقتی ادامهی حرفش را شنیدم فهمیدم امیر زاده را میگوید.
نادیا با تعجب نگاهم کرد.
و من فقط لبخند زدم و او ادامه داد.
–واقعا یه انسان واقعیه، اون روز بدون این که از کرونا بترسه امد همهی کارهای من رو انجام داد. خدا خیرش بده، از اون روز نگرانش بودم گفتم نکنه از من گرفته باشه، بخصوص وقتی ساره مریض شد.
بعد رویش را برگرداند و چند سرفه کرد.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸