🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۲۶
چندین کارتن پر از قابهای رنگی که تازه خریداری شده بود در گوشهی دیگر اتاق بود.قیچی و جعبهی سوزنها و قرقرهها و خلاصه وسایل ریز و درشت که باعث بهم ریختگی اتاق شده بود.
تازگیها مادر از همسایهها روسری و لباس هم میگرفت که رویشان گل دوزی یا سوزن دوزی انجام دهد.
مادر پرسید.
–تلما امروز چیزی از تابلوها فروش رفت؟
سوزن را از پارچه بیرون کشیدم.
–آره، چهارتا فروختم.
نادیا خودکار مخصوص پارچه را برداشت و گفت:
–پس یادم باشه دوباره چندتا از تابلوهای که فروش نرفته رو برات بزارم ببری.
راستی تلما اونایی که فروختی رو نوشتی تو دفتر؟
سرم را بالا آوردم و عمیق نگاهش کردم.
–آره نوشتم.
چرا اینجوری نگاه میکنی؟
–اگه با چشم خودم نمیدیدم باورم نمیشد، نادیای سربه هوا اینقدر مسئولیت پذیر شده باشه.
محمد امین گفت:
–پای پول که وسط باشه، عمهی منم مسئولیت پذیر میشه
–مادر اخمی کردو رو به من پرسید:
–یه روز وقت میزاری فقط واسه فروش چهار تا قاب؟
–مامان جان هر تابلو تقریبا نصفش سوده، چهارتا کم نیست. البته کمکم جا میوفته فروشمونم بیشتر میشه.
راستی مامان امروز فکر کردم اگه یه جایی اجاره کنیم واسه کارامون بهتر نیست؟ این وسایلها خونه رو خیلی
به هم ریختن.
انگار که حرف دل مادر را زده باشم. نگاهی به اطرافش انداخت.
–بهتر که هست، ولی با کدوم پول مادر؟
تازه میخواهیم یه نفسی بکشیم بریم یه جا اجاره کنیم هر چی درمیاریم بدیم اجاره؟
محمد امین گفت:
–خب رهن کنیم.
نادیا دستش را به طرفش تکان داد.
–آخه، آی کیو ما پول رهن داریم؟
مادر درست میگفت فعلا باید با این اوضاع کنار میآمدیم.
کل کلهای بچهها تمامی نداشت.
نگاهی به مادر انداختم غرق فکر بود. گوشیام را برداشتم و مشغول کلاس درسم شدم.
بعد از چند دقیقه مادر اشاره ایی به من کرد و از اتاق بیرون رفت.
من هم به دنبالش رفتم.
مادر در فریزر را باز کرده بود و داخلش را نگاه میکرد.
کنارش ایستادم.
–چی شده مامان؟
مادر در فریزر را بست و با خودش گفت:
اینجام که چیزی نداریم، بعد رو به من پچ پچ کرد.
–رستا چند روزه یه حرفهایی در مورد تو و برادر شوهرش بهم گفته، که باهات در میون بزارم.
متعجب پرسیدم:
–یعنی چی؟ چرا به خودم حرفی نزده، ما که تازه همدیگه رو دیدیم چرا...
مادر حرفم را برید.
–منم همین رو بهش گفتم، مثل این که قبل کرونا در موردش باهات حرف زده تو گفتی فعلا نمیخوای ازدواج کنی. اونم حرفی نزده، ولی حالا میگفت مثل این که تو موافق ازدواجی اونم به شوهرش اوکی رو داده که بره به خانوادش بگه،
چشمهایم گرد شد.
–چیکار کرده؟ قبل از این که با من حرفی بزنه رفته به...
مادر دستش را در هوا تکان داد.
–ای بابا، میگفت تو همون موقعها موافق بودی که... الانم چند روزه به من اصرار میکنه، منم گفتم ازت بپرسم ببینم امشب به بابات بگم یا نه.
دندانهایم را روی هم فشار دادم. تا خواستم اعتراضی بکنم صدای زنگ آیفن بلند شد.
محمدامین از سالن داد زد.
–حتما باباست.
مادر هراسان چنگی به صورتش زد
–خاک بر سرم، امروز اونقدر مشغول بودم اصلا شام نزاشتم.
–مامان جان چرا هول کردین، حالا یه شب نون و ماست میخوریم.
نادیا که صدایم را شنیده بود از آن طرف کانتر آشپزخانه گفت:
–نه که هرشب انواع و اقسام غذاها بهراه بود حالا امشب ساده بخوریم.
مادر رو به من گفت:
–بیچاره بابات از صبح سرکاره، شب خسته میاد من نون و ماست بزارم جلوش؟ تازه واسه فردا ناهارشم باید غذا ببره.
گفتم:
–نگران نباشید من یه املت باحال از خانم تفرشی یاد گرفتم که بابا میتونه واسه فرداشم ببره.
–نادیا گفت:
–تخم مرغ نداریم.
گفتم:
–تخم مرغ نمیخواد.
مادر پرسید:
–این چه جور املتیه که تخم مرغ نمیخواد.
لبخند زدم.
–حالا پختم میبینید. خیلی هم زود آماده میشه. فقط یه بسته از اون اسفناج فریزریهات بده با یه لیوان آرد و یه کم ادویه.
مادر با خوشحالی گفت:
–دستت درد نکنه.
وقتی پدر وارد خانه شد رستا هم همراهش بود. کیک کوچکی که دستش بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
–امشب تولد مهدی بود گفتم بیاییم اینجا دور هم باشیم.
نادیا به هوا پرید و فریاد زد.
–هوراااا
مادر دوبار صورتش را چنگ زد.
–خب یه خبر میدادی مادر. حالا امشب که من شام ندارم شما...
رستا در حرفش دوید.
–شام درست کردم مامان جان آقا رضا داره میاره شما نگران نباش.
نادیا دستهایش را به هم کوبید.
–آخ جون. دست پخت رستاـ کیک تولد، کلی خوش میگذره.
پدر روی مبل نشست و محمد امین سرش را تکان داد.
–خوبه آقا رضا هنوز نیومده وگرنه این نادیا آبروی ما رو برده بود.
مادر به آشپزخانه آمد تا برای پدر چای بریزد و رو به من گفت:
–تلما پس تو دیگه نمیخواد چیزی درست کنی.
رستا نگاهم کرد تا چیزی بگوید. ولی من از او رو برگرداندم و به اتاق رفتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸