🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت195 عصر فردای همان روز، مادر و رستا طبقه‌ی بالا پیش مادر بزرگ بودند. می‌دانستم که رستا در حال قانع کردن مادر است. دیروز وقتی رستا ماجرا را برای مادر گفت و شرایط امیرزاده را برایش توضیح داد با مخالفت مادر روبرو شد. مادر به خاطر این که امیرزاده زنش را طلاق داده زیر بار نمی‌رفت. حتی رستا می‌گفت پدر هم با مادر هم‌نظر است و همه‌چیز را به مادر سپرده. اگر مادر موافقت کند همه‌چیز حل می‌شود. مغازه نرفتم نمی‌دانستم جواب امیرزاده را چه بدهم. برای همین پیام دادم که برای تمام کردن کارهای خانه باید در خانه بمانم تا کمک کنم. او هم جواب داد: –می‌خواهید بیایم کمکتون؟ بعد هم شکلک لبخند گذاشت. با خواندن پیامش پیش خودم لبخند زدم و جوابی ندادم. از رستا خواهش کردم که هر طور شده مادر را قانع کند، حداقل اجازه بدهند که آنها بیایند تا با هم آشنا شوند. کز کرده بودم گوشه‌ی اتاق، به خاطر نخوردن ناهار احساس ضعف داشتم. نادیا را صدا کردم. از سالن به اتاق آمد. –ها، چیه؟ سرم را بلند کردم. –میشه بری از یخچال یه چیز بیاری بخورم؟ نگاهش را روی صورتم ثابت نگه داشت و با لحن مهربانی گفت: –مگه تو اینجوری کنی مامان موافقت میکنه؟ نگاهم را به دستهایم دادم. –دست خودم نیست. نوچی کرد و رفت. بعد از چند دقیقه صدای رستا از طبقه‌ی بالا آمد. –تلما یه دقیقه بیا بالا. بلند شدم تا به طبقه‌ی بالا بروم. تا خواستم از در اتاق رد شوم. دیدم نادیا سینی به دست وارد شد. داخل سینی کمی نان با یک قوطی رب قرار داشت. نگاه متعجبم را بین سینی و نادیا چرخاندم. –اینا چیه؟ –مگه نگفتی هر چی داشتیم بیار؟ تو یخچال همینا بود. پوفی کردم. –نون با رب بخورم؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –به قول مامان آدم گشنه همه چی می‌خوره، من خودم یه بار اونقدر گشنه بودم خوردم. دوباره نگاهم را به قوطی رب دادم. –حداقل نون و گوجه میاوردی. سینی را وسط اتاق گذاشت. –نداشتیم، بعدشم اینم همونه دیگه، گوجه هم میره تو شکمت رب میشه. لبخند زدم. –اگه محمد امین بود فوری میرفت برام حلورده میخرید. –اون داداش بیچاره که شده مرد خونه، از وقتی سرکار میره وقت نمیکنه سرش رو بخارونه. مهدی و مریم دوان دوان وارد اتاق شدند و با هم گفتند. –خاله مامان میگه بیا بالا. همگی به طبقه‌ی بالا رفتیم. سلام کردم و گوشه‌ی اتاق نشستم. مادر بزرگ با لبخند نگاهم می‌کرد. مادر بی‌مقدمه گفت: –به رستا هم گفتم بگو بیان، حالا ببینیم چطور آدمهایی هستن. من نمی‌دونم تو چرا برادرشوهر رستا پسر به اون خوبی رو قبول نکردی، اونوقت... مادربزرگ حرفش را برید. –خب علفی باید به دهن بزی خوش بیاد مادر... شاید اون قسمتش نیست، باید دید قسمتش چیه. مادر رو به مادربزرگ کرد. –آخه ما اونا رو می‌شناسیم خیالمون راحته، حداقل... رستا گفت: –مامان اصل کار خود تلماست. بعدشم خب با اونام آشنا میشیم. مگه ما خودمون از روز اول خانواده آقارضا رو می‌‌شناختیم؟ مادر نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. نادیا با یک پیش دستی پر از میوه کنارم نشست و پچ پچ کرد. –دیدم یخچال مامان بزرگ پر و پیمونه، برات آوردم. مادربزرگ گفت: –خدا خیرت بده نادیا، یه ساعته میخوام پاشم برای مادرت اینا میوه بیارم نمیزارن. کار خودته مادر پاشو واسه بقیه هم بیار. صبح عمت رفته خرید کرده آورده، همینجوری مونده تو یخچال... لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸