🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت260 –من میام، تو رو خدا کاریش نداشته باشید، اون شکمش بخیه خورده. بعد هلما را به طرف بیرون هل دادم. هلما به آن مرد لعنتی اشاره کرد که برویم. همین که خواستیم از اتاق خارج شویم. امیرزاده از پشت گردن مرد تنومند را گرفت و گلاویز شدند. نمی‌خواستم امیرزاده آسیب ببیند. با بغض به هلما التماس کردم. –تو رو خدا بگو ولش کنه، من که دارم باهات میام. هلما زمزمه کرد: –آخه علی ول نمی کنه دیگه، این غیرتی بازی هاش رو هنوزم ترک نکرده. بعد فریاد زد. –کامی ولش کن باید بریم. ما بیرون اتاق ایستادیم و آن مرد که اسمش کامی بود، امیرزاده را با قدرت هل داد تا زودتر بتواند او را از خودش جدا کند و از اتاق بیرون بیاید. امیرزاده با پشت چنان با دیوار برخورد کرد که من هینی کشیدم و تا خواستم به طرفش بروم هلما دستم را کشید. –وایسا ببینم. صورت امیرزاده چنان مچاله شد که نشان دهنده‌ی درد شدیدش بود ولی باز به سختی بلند شد تا خودش را به من برساند. کامی فوری از اتاق بیرون آمد و در را قفل کرد. صدای مشت های امیرزاده می‌آمد که با تمام قدرت به در می‌کوبید. هلما به طرف حیاط پا تند کرد و من را هم دنبال خودش کشید. به حیاط که رسیدیم هلما کنار پنجره‌ی اتاق ایستاد و گفت: –ببین علی، بی خودی شلوغش نکن. این دختره پیش من می مونه، تا وقتی میثم آزاد بشه. تا می‌تونی زود بجنب، خودتم می‌دونی من اعصاب درست و حسابی ندارما! امیرزاده چند بد و بیراه نثار هلما کرد و وقتی دید فایده‌ای ندارد گفت: –اگه یه مو از سرش کم بشه اون سر دنیا هم بری پیدات می‌کنم و حقت رو می ذارم کف دستت، فهمیدی؟ من همان طور که مچ دستم اسیر هلما بود به طرف پنجره رفتم. هلما دستم را رها کرد و کمی عقب‌تر ایستاد و به کامی گفت که برود و ماشین را روشن کند. کنار پنجره روی زمین نشستم و با بغض به چهره‌ی به هم ریخته‌‌ی امیرزاده نگاه کردم و پچ پچ کردم: –من از اینا می‌ترسم. دستش را از میله‌های پنجره بیرون آورد و دستم را گرفت. –اصلا نترس. این دختره فقط هارت و پورت داره، هیچ غلطی نمی تونه بکنه. با نگرانی زمزمه کردم: –فکر کنم هنوز خوب نشناختیش، همین دختر هارت و پورتی، از دیروز ما رو این جا زندونی کرده بود. ناخداگاه لبخند روی لب هایش نشست. –بهتر، به من که با تو کلی خوش گذشت. من هم لبخند تلخی زدم. –ولی از این به بعد تنهایی بدون تو من چی کار کنم؟ لبخندش جمع شد. –چشم‌ رو هم بذاری پیش خودمی‌، بهت قول میدم. نگاهم را به دست هایش دادم و قطره ی اشکی روی گونه‌ام چکید. –می‌دونم که میای، می‌تونی از ساره هم کمک بگیری، شاید اون بتونه هلما رو راضی... هلما فریاد زد. –پاشو بریم دیگه، مگه می‌خوای سفر آخرت بری؟ امیرزاده با عصبانیت رو به هلما گفت: –مگه تو آخرتم سرت می شه؟ اون دین و ایمونی که چند سال پیش داشتی کجا رفت؟ چرا رفتی چسبیدی به این اراذل و اوباش. هلما پوزخندی زد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸