🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت343 از پله‌ها که بالا رفتیم کسی جز مامان و بابا در حیاط نبودند. علی با تعجب پرسید: –کجا رفتن؟! پدر به بیرون اشاره کرد. –تشریف بردن. بعد با جدیت رو به علی گفت: –به شما هم می گم علی آقا، حرف ما همونه که گفتیم. اگر قبول می‌کنید بسم‌الله، اگرم نه، که ما رو به خیر و شما رو به سلامت. علی حیران به من نگاه کرد و رو به مادر پرسید: –مگه چی شده؟! مادر با اخم گفت: –هیچی، مثل این که مادر شما فکر می کنن ما دخترمون رو از سر راه آوردیم که هی می گن ما آبرو داریم، ما جواب فامیل رو چی بدیم. مگه ما از زیر بوته عمل اومدیم؟ ما هم مثل شما، برامون سخته ولی تو این شرایط چاره چیه؟ فامیل به ما هم حرف خواهند زد ولی آینده و سلامتی بچه مون برامون ارزشش بیشتره. من نمی‌تونم به خاطر آبروی شما با جون بچه م بازی کنم. همون موقع که مادرت گفت اون دختره خودش رو کشته از این وصلت پشیمون شدم ولی چون پدر تلما حرف زده بود نخواستم رو حرفش چیزی بگم. علی آقا مادرتون اصلا شرایط رو در نظر نمی‌گیرن. برید خدا رو شکر کنید که... علی دیگر نگذاشت مادر ادامه دهد. –این حرفا چیه؟ مگه تو زیرزمین زندگی کردن آبروی آدم می ره؟ شما به ما محبت کردید. خیلی ممنون. از دست مادرم ناراحت نشید من باهاش صحبت می‌کنم حل می شه. بعد رو به پدر ادامه داد: –از همین فردا هم اگه اجازه بدید می خوام کارگر بیارم اینجا رو یه کم نو نوار کنم. پدر با لحن آرام تری گفت: –من خودم هم واسه رنگ دیواراش فکرایی کردم. علی دستش را روی سینه‌اش گذاشت. –خیلی ممنون. خودم همه رو انجام می دم. شما همین که اجازه دادید به من لطف کردید. من کاملا درکتون می‌کنم و بهتون حق میدم. فقط اگر اجازه بدید من توی روزای آینده برای خرید بعضی چیزا مثل سرامیک و اینجور چیزا بیام دنبال تلما که با هم انتخاب... مادر حرفش را برید. –نه تلما نمی‌تونه از خونه بره بیرون. پدر عتاب آلود به مادر نگاه کرد. –تنها که نیست، با شوهرش می ره. مادر من و منی کرد و به پدر گفت: –با خودمون بیرون بره بهتره آقا. پدر دیگر چیزی نگفت. علی رو به مادر گفت: –اگر نگرانش هستید خب شما هم با ما بیاید اشکالی نداره. مادر سرش را تکان داد. راضی به نظر می‌رسید. شب مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم، فکر و خیال خواب را از چشم‌هایم ربوده بود. نادیا کلافه گفت: –چقدر وول می‌خوری، دیگه چته؟ حالا که همه چی رو به راه شده، مامان اینا هم موافقت کردن پس بگیر بخواب دیگه. نفسم را با حسرت بیرون دادم. –نمی‌دونم، احساس می‌کنم مثل یه زندونی شدم که حتی برای هوا خوری هم باید با یه نگهبان بیرون بره. –تو این اوضاع تو به فکر هوا خوری هستی؟ به طرفش برگشتم. –کدوم اوضاع؟ –اوضاع بدبخت شدن من. اخم کردم. –تو چرا بدبخت شدی؟! –یعنی تو نمی‌دونی؟ مغازه‌ی نازنینم رو اشغال کردی تازه می گی چرا؟ پوفی کردم. –توام دلت خوشه ها، یه جوری می گی مغازه، اگه کسی ندونه فکر می کنه یه بوتیک دو دهنه داشتی که صبح تا شب پر از مشتری بوده، توهّم زدیا. نادیا آهی کشید –با محمد امین کلی براش نقشه کشیده بودیم چشم هایم را در حدقه چرخاندم. می خوای یه طرفش رو بدیم به شما توش جنس بفروشید؟ پشت چشمی نازک کرد. –بالاخره که باید کار کنی؟ خودت می خوای چیکار کنی؟ نوچی کردم. –وقتی برم سر خونه و زندگیم دیگه چرا باید کار کنم؟ –پس قسط وامی که گرفتی چی می شه؟ هزینه‌های... حرفش را قطع کردم. –علی آقا می ده دیگه. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸