🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت377 نمی‌دانم چقدر خوابیدم که از صدای قربان صدقه‌های علی بیدار شدم. –خانم خانما فدات شم، پاشو یه کم سوپ بخور. خیلی ضعیف شدی! فوری دستش را گرفتم. –هنوزم که داغی! لبخند زورکی زد. –بهتر می شم. –سوپ از کجا؟ –بیچاره مامان بزرگ آورد. با سرفه گفتم: –اول خودت بخور. من فعلا نمی‌تونم. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت. مردمک چشم‌هایش زلال شدند. –الهی بمیرم برات. از جایش بلند شد و به طرف چوب لباسی رفت احساس کردم تعادل ندارد. پیراهنش را برداشت و به تنش کشید با صدایی که حسابی بم شده بود گفت: –باید سرم وصل کنی. نسخه کجاست؟ همان موقع سرش گیج رفت و خودش را به صندلی رساند و رویش نشست. فوری از جا جهیدم و با استرس پرسیدم: –علی... چی شد؟! همین که بلند شدم احساس ضعف شدیدی کردم و همان جا پای تخت نشستم. –نسخه رو دادم به بابا. رفت ببینه گیرش میاد. چهار دست و پا به طرفم آمد و بشقاب سوپ را که قبلا کشیده بود جلویم گذاشت. –من خوبم، حالا که بلند شدی یه کم از این سوپ بخور. از ظهر گذشته بود که بالاخره پدر آمد ولی با دست خالی، نتوانسته بود نسخه را تهیه کند. می گفت مدتها در صف دارو ایستاده و قبل از این که نوبتش شود گفته‌اند که تمام شده. علی سرش را گرفت و نالید. –مگه گوشت و مرغه که تموم بشه. یعنی چی؟ پدر دستهایش را از هم باز کرد. –چی بگم؟ اونقدر جمعیت اونجا بود و بیشترشونم خودشون حال بد بودن و کرونا داشتن. بعضی‌ها میگفتن بازار سیاه میتونم پیدا کنم ولی بعضی‌ها هم میگفتن اونا تاریخ مصرف گذشتس. آدم میمونه چیکار کنه. ساره چند بار زنگ زد و قطع کرد تا من پیامش را بخوانم. گوشی را باز کردم. نوشته بود. –حالت بهتره؟ حتی حال جواب دادن به پیامش را نداشتم. در چند کلمه برایش شرح حالم را مختصر نوشتم. او هم نوشت: –عکس نسخه‌ت رو بفرست ببینم می تونم برات بگیرم. شکلک خنده برایش فرستادم و نوشتم: –تو بگیری؟! نوشت: –مگه من چمه؟ حالا تو بفرست بذار ما هم زورمون رو بزنیم. بعد از این که عکس نسخه را فرستادم نگاهی به علی که کنارم دراز کشیده بود انداختم و دوباره دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم. تبش بالا رفته بود. مستاصل شدم نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. توان بلند شدن نداشتم. برای همین چهار دست و پا، ظرف بزرگی برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و پاهای علی را داخلش گذاشتم. علی چشم‌هایش را باز کرد و با صدای ضعیفی گفت: –چیکار می‌کنی؟ نفس نفس زنان خودم را روی تخت انداختم و گفتم: –پاشویه، بذار چند دقیقه همین جور بمونه تا تبت بیفته. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. –نمی خواد قربونت برم. خودت رو خسته نکن عزیز دلم. عکس نسخه رو واسه میثاق فرستادم ان شاءالله تا شب نشده می گیره. دیگه نیازی به این کارا نیست. نوچی کردم. –اون خودش درگیره، نمیتونه که. با همان حالش دستم را گرفت و روی لب هایش گذاشت. –تو که پیشمی خوبم، کرونا کیلو چند؟ لبخند زدم. حتی نای جواب دادن نداشتم. پلک هایم روی هم افتاد و خوابیدم. به نظر خودم خیلی خوابیدم. با سوزش چیزی روی دستم چشم‌هایم را باز کردم. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸