#خاطره_ناب
بابا...
🌷...عمو را کشتند...🌷
💠صبح۲۴ مهر ۱۳۵۷ در وضوخانه
مسجد جامع، حاج محمد را دیدم و
گفتم :امروز قراره شلوغ کنند...
گفت: امید ما به خداست...
همان دم شنیدم که کولی ها حمله
کردند. محمد به طرف در رفت و
دیگر بواسطه شلوغی،او راندیدم...
ناگهان متوجه شدم کولیهاچرخ ها
وموتورها راآتش زدند و بعد آجر
و سنگ را از پشت بام به طرف
مسجد پرت میکنند و من که پسر
مرا نیزبا خودبه مسجد برده بودم،
درهمان زمان شلوغی،اوراگم کردم،
بنابراین به دنبالش بودم،که ناگهان
دیدم از مسجد زخمی ها را بیرون
می آورند و شنیدم که یکنفر شهید
شده.
تصمیم گرفتم بطرف خانه بروم تا
از پسرم خبری بگیرم،که در همان
لحظه پسرم را دیدم، که رو به من
فریاد میزد: بابا، عمو را کشتند...
گفتم :کجا؟
گفت:مسجد،ازسرش خون میآمد...
پیش خود گفتم، شاید زخمی شده
قصد داشتم اول پسرم را به خانه
برسانم و بعد برگردم مسجد،که در
خانه چند نفر آمده بودند و خبر
شهادت او را دادند.اجازه دفن
پیکرش رابعد از چند روز دادند .
ماموران به ماگفتندکه پارچه مشکی
وبلندگو را زمان تشیع جنازه از روی
ماشین برداریدو اورا بدون شعار و
بی سروصدادربهشت زهرای جوپار
دفن کنید.که او راهمان جاغریبانه
دفن کردیم.
🔹راوی:برادر شهید
حاج محمد باقدرت
#شهید_شناسی
🔹شهید باقدرت سال۱۳۱۵ در
جوپار به دنیا آمد. قالیباف بود و
سواد قرآنی داشت. در سال ۱۳۴٠
ازدواج کرد،(پنج فرزند ۴ پسر و
یک دختر) که آخرین فرزندش در
روز شهادت پدر شش روزه بود.
حاج محمد در این روز همراه با
یزدانشناس به شهادت رسید.