🌸🍃رمــان
#من_با_تو... 🌸🍃
قسمت
#دوم
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،😋
عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،
ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:
_بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!😠
+هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت!😜😃
_لال از دنیا بری!😕
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب
گفتم:
_خدایا امین رو به من برسون!😍🙏
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم، ☺️🙈
عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،😊
عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،😌
عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!🙈
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!😊
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،
امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:
_میشه منم هم بزنم؟😊
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم🙈
داشتم نگاهش میکردم
که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،
امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت
و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،
خنده م گرفت 😄با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.☺️
تند گفتم:
_من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه
و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،
عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند 😊رو لبش متعجبم کرد!😟
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!
حالا درموردم چه فکرایی میکرد،
تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،
در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!
با شیطنت گفت:
_آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی
نگران بودن!😌😉
قلبم وحشیانه می طپید، 💓 امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:
_واقعا امین گفت؟! 😳
+اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!☺️🙈
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،
با دیدن من هول شد و سریع به سمت در 🚪 رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،😄😄😁
با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:
_من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!😃
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:
_خدانکنه! 😍🙈
🌺🍃ادامه دارد....
🌹
@Shahidgomnam 🌹