هدایت شده از سیدرحیم مرسلی
با خاطرات برادر رزمنده تخریبچی حاج علیرضا قهرمان پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 یا کریم نباشیم؛ با کریم باشیم! مهرماه ۱۳۶۱ _تبریز، پادگان خاصبان (قسمت اول ) 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 سه روز است که در پادگان آموزشی سیدالشهدای خاصبان هستیم و هنوز دارم با خودم فکر می کنم که آیا باید اولش می گفتم :"اجازه؟یانه!"اجازه "را در مدرسه به معلم می گویند، اما در پادگان هم به فرمانده می گویند "اجازه "یانه؟!شاید باید می گفتم؛چون فرمانده، خودش نوعی معلم است!تازه دارم فکر می کنم اصلا "یاکریم "توی حیاط بود یا نه؟!من که ندیدم!شايد در "بصیرت "فرمانده این بود که با یاکریم ها مثال بزند! البته انصافا نه فقط من، همه هول و گیج بودند. لحظه اول ورود به پادگان و مواجهه با یک دنیای جدید و رسمی و به ظاهر خشن، نفس هر نوجوانی را حبس می کند. الان بعد از دو سه روز، تازه کمی به خودم آمده‌ ام؛همان لحظه ورود که دژبانی وسایل مرا گشت، بی جهت به تپش قلب افتادم!که نکند آن چند تا بادام و انجیر و آب نبات که در وسایلم بود،خلاف قانون باشد! روز اول که وارد محوطه پادگان شدم، تعداد زیادی نوجوان هم سن و سال خودم دیدم که در حیاط پراکنده بودند. آنهایی که با هم آشنا بودند، کنار هم با هم حرف می زدند و عده ای هم مثل من، تنها بودند و دنبال فرصتی برای آشنایی بیشتر با فضا و اطرافیان. نمی دانم چرا همین اول کار، موضوع کچل شدن برایم سؤال شده بود!هر لحظه حس می کردم یکی می آید و موهای همه ی ما را از ته می زند!از یکی از نیروها با لبخند پرسیدم:"کچل نمی کنن؟"گفت:"بسیج زیر نظر سپاه فعالیت داره. توی سپاه کچل نمی کنند؛اما شاید با دستوراتشون کچلمون کنند!"تقریبا فهمیدم و نفهمیدم چی گفت! نیم ساعتی را به کنجکاوی و سرک کشیدن به پادگان گذراندم که از بلندگوی حیاط اعلام شد:"برادران محترم، ۵دقیقه ی دیگر برای مراسم معارفه و توجیه در میدان صبحگاه حاضر باشید ‌" کم کم، همه به سمت میدان صبحگاه که احتمال می دادیم سخنرانی از آنجا شروع شود، صف بستیم. صف هایی منظم، با لباس های یکدست نظامی تشکیل شد. اوایل یکی از صفها ایستادم. مراسم معارفه بود!معارفه چه کسی؟ما؟ فرمانده ها ؟باید اسم هایمان را بگوییم؟مگر مدرسه هست؟!نگران شدم که نکند داستانی برای شناسنامه ام پیش بیاید!فضا، رسمی شده بود. آرام سر برگرداندم و صف ها را نگاه کردم. چند نفری از قد و بالا و قیافه و حالتشان معلوم بود که احتمالا مثل من با وجعلنا و زرنگی و و دستکاری شناسنامه وارد پادگان شده اند!آنها را که دیدم، کمی دلم آرام شد. در این افکار بودم که با صدای برادری که میکروفون به دست داشت به خودم آمدم: بسم الله الرحمن الرحیم. ضمن عرض سلام و خوشامدگویی به برادران محترم. بنده سید رفیع رفیعی، معاون پادگان سیدالشهدای خاصبان هستم. به نمایندگی از فرمانده پادگان، برادر حاج یحیوی در محضر شما حاضر شده ام. قرار است که به یاری خداوند، دوره ی یک ماهه ی آموزشی را در این پادگان و در کنار هم سپری کنیم. در این دوره ی آموزشی، به مرور، اصول مقدماتی حضور در میدان های جنگ را آموزش می بینید. از موارد ابتدایی و عمومی مانند نظم، نوع لباس پوشیدن، نوع برخورد با مافوق، ساعات و زمان بندی کارهای روزانه، تا موارد فنی ودشوار،از اسلحه دست گرفتن، تا رزم در کوه، گذشتن از رودخانه و دریا و زندگی در شرایط سخت. البته ماحصل این یک ماه دوره ی آموزشی شما، فقط آموختن این موارد نیست!هدف اصلی این دوره برای شما، سه مطلب مهمتر است که بیشتر از هر چیز دیگری در میدان جنگ برای شما کاربرد دارد...." 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 برگرفته از کتاب به سوی معبر، نوشته علیرضا قهرمان پور، تهران، نشر بید، ۱۴۰۳، صفحات ۲۹، ۳۰ و ۳۱