سزای یاری نکردن.pdf
109.9K
وقت خوندن داستانه🦋 وارد مدینه که می شود با صحنه دلخراشی رو به رو می شود.سرهای چند نفر را بریده اند و از شاخه های نخل آویزان کرده اند! تنش داغ می شود و نفسش به شماره می افتد.عبایش را روی سرش می کشد و با عجله خود را به خانه می رساند. همسرش به استقبالش می آید اما با دیدن حال دگرگون و رنگ پریده اش می گوید: -سر دوستانت را بر نخل دیدی؟ -آری. -نمی پرسی چه شده؟ برای خواندن ادامه این داستان زیبا روی فایل بالا کلیک کنید. 🆔 @ShamimeOfoq