#شعر_عاشورایی
#حضرت_رباب علیهاالسلام
#مثنوی
🔹بانوی آفتاب🔹
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
لختی بیا و خاطرهها را مرور کن
ای راوی حماسه، مرا غرق نور کن
مهمان سفرههای فراهم نمیشوی؟
عیسی شدهست طفل تو، مریم نمیشوی؟
بانو! بیا که سایه بیفتد به پای تو
تلخ است اگر چه سایهنشینی برای تو
بانو بیا! بیا و ز جانسوزها بگو
از مکه و مدینه، از آن روزها بگو
آن روزها که مژدهٔ باران رسیده بود
از کوفه نامههای فراوان رسیده بود
آن نامهها که از تب کوفه نوشته بود
از باغهای سبز و شکوفه نوشته بود
یادت که هست آن سحر نغمهساز را؟
راه عراق رفتن و ترک حجاز را؟
آن روز مشرق از گلِ باور طلایه داشت
همواره آفتاب بر آفاق سایه داشت
همدوش آفتاب شدی، پابهپای نور
آن ماهپاره، داشت در آغوش تو حضور
رفتید تا به مرز شهادت قدم نهید
در سرزمین سبز شهادت قدم نهید
رفتید تا مسافر عهد ازل شوید
مضمون شوید شعر خدا را، غزل شوید
امّا امان ز حیلهٔ گرگانِ روزگار
هر سو جفا به جای وفا بود آشکار
خود را میان دشت بلا واگذاشتید
باشد! شما به کوفه که دعوت نداشتید!
خیمه در آن زمان، غزل انتظار بود
مضمون آب بر کلماتش، سوار بود
بهبه ز همتی که به احساس زنده شد!
مشکی که با سِقایَتِ عباس زنده شد!
تكبیر گفت و ذائقهٔ خیمه شد خنك
حتی گلوی حمزه و كوهِ اُحُد خنك
سیراب کرد مشک حرم را و بازگشت
آن تشنه سرفرازترین سرفراز گشت
چشمش به غیر خیمه نمیدید در مسیر
اما امان نداد به او هجمههای تیر!
جسمش به روی خاک پر از مُشک و نافه شد
ای باغ لاله! حسرت و داغی اضافه شد
هاجر! به سعیِ خیمه به خیمه مکن شتاب
پایانپذیر نیست تماشای این سراب
این خاطرات، چنگِ غمآهنگ میزند
این خاطرات قلب تو را چنگ میزند
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
این گریههای بیحدِ كودك برای چیست؟
این گریهها، ز جنس تقاضای آب نیست!
این بار گریه، حاصل عشق است و شوق و شور
رفتن ز مرز حادثه تا قلههای نور
«ساقی! حدیث سرو و گل و لاله میرود»
«این طفل، یکشبه ره صد ساله میرود»
این بار، گوش بر سخن هیچکس مکن
گهواره را برای شهادت قفس مکن
مَسپُر به نیل، آسیه پیدا نمیشود!
با این ردیف، قافیه پیدا نمیشود!
این طفل را فقط پی اهدای جان فِرِست
این هدیه را فقط به سوی آسمان فِرِست
باید که شعرِ فتح بخواند، قبول کن!
حیف است او به خیمه بماند، قبول کن!
برخیز ای رباب، دلت را مجاب کن
قنداقه را به دست پدر ده، شتاب کن
بشتاب كه درنگ در این كارها جفاست
حتی زره به قامت این طفل، نارساست!
وقت وداعِ همسفر آمد، نگاه کن
هنگام بوسهٔ پدر آمد، نگاه کن
دشمن به غیر کینه، مقابل نشد، نشد
در این میانه، حرمله، کاهل نشد، نشد
حنجر شد از سهشعبه مُشبّک، ضریح شد
بخشید جان به حادثه، از بس مسیح شد
پر جوش شد ز لاله، کران تا کرانِ دشت
خاموش شد صدای چکاوک میانِ دشت
کوفه، سکوتپیشهتر از خارزار شد
لبریز از کسالت سنگ مزار شد
گل را نصیبِ صاعقه کردند کوفیان
«از آب هم مضایقه کردند کوفیان»...
آنان که حرص، قوتِ شب و روزشان شدهست!
مُلكِ دو روزه آشِ دهنسوزشان شدهست
این خون، شروع دردِ فراگیرشان شود!
این ناله، عن قریب كه پاگیرشان شود!
بانو! جهانیان به فدای غریبیات
آری، ورق ورق شده قرآن جیبیات
كم مانده بود عالم از این داغ جان دهد
ای مادرِ شهید خدا صبرتان دهد!
میدانم از دل تو شكوفید این امید
آقا سرش سلامت، اگر طفل شد شهید!
امّا كسی نمانده به آقا توان دهد!
یا رب مباد از پسِ این داغ جان دهد!
حالا به پشتِ خیمه پدر ایستاده است
مشغولِ دفنِ پیكر خورشیدزاده است
لبریز ابر میشود و تار، آسمان
در خاك دفن میشود انگار، آسمان
بهتر كه دفن بود تن طفل تو رباب
بوسه نزد سه روز بر این پیكر آفتاب
بهتر كه دفن بود و پی بوریا نرفت
این پاره تن به زیر سُم اسبها نرفت
بهتر كه دفن بود و چو رازی كتوم شد
این نامه، محرمانه شد و مُهر و موم شد...