از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم آوار پریشانیست رو سوی چه بگریزم هنگامهٔ حیرانیست خود را به که بسپاریم تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "امّا" کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است امروز که صف درصف خشکیده وبی باریم دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمی بُرّیم ابریم و نمی باریم ما خویش ندانستيم بیداری مان ازخواب گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم من راه تـو را بسته تـو راه مرا بسته امّیدرهایی نیست وقتی همه دیواریم حسين منزوى