درین همسایه مرغی هست، گویا مرغ حق نامش؛
نمی دانم،
و شاید جغد، شاید مرغ کوکوخوان؛
درین همسایه، نامش هرچه، مرغی هست
که
#شب را، همچنان ویرانهها را، دوست میدارد.
و تنها مینشیند در سکوت و وحشت ویرانهها تا صبح
و حقحق میزند، کوکوسرایان ناله میبارد.
و من آوازِ این غمگینِ دردآلود
نشد هرگز که یک شب بشنوم، بیاعتنا مانم؛
و حزنانگیز اوهامی، دلم در پنجه نَفْشارد.
درین همسایه مرغی هست خونآلودهاش آواز.
کنارِ پنجره دیشب،
نشستم گوش دادم مدّتی آوازِ او را، باز
نشستم ماجراپرسان.
چراگویان، ولی آرام،
هَمَش هَمدرد، هم ترسان:
_«چرا آوازِ تو چون ضجّهای خونین و هولآمیز؟
چه میجویی؟ چه میگویی؟
چرا اینقدر دردآلود و حزنانگیز؟
چرا؟ آخر چرا؟ …»
[بسیار پرسیدم.
و اندهناک ترسیدم.
وَ او _با گریه شاید_ گفت:
_«شب و ویرانه، آری این و این آری.
من این ویرانهها را دوست میدارم.
و شب را دوست میدارم.
و این هوهو و حقحق را.
همین، آری همین، من دوست میدارم
شبِ مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق،
و شاید هرچه مطلق را.»
نشستم مدتی ترسان و از او ماجراپرسان
و او _با ضجّه شاید_ گفت:
-«نمیدانم چرا
#شب، یا چرا ویرانهام لانه؛
ولی دانم که شب میراثِ خورشید است؛
و میراثِ خداوند است ویرانه.
نمیدانم چرا، من مرغم و آوازِ من این است.
جهانم این و جانم این
نهانم این و پیدا و نشانم این
و شاید رازِ من این است.»
در این همسایه مرغی هست ...
زندان قصر - دی ماه ۱۳۴۵
#مهدی_اخوان_ثالث
🌸⃟🌼🎼჻ᭂ࿐✰📚
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@Sheroadab_alavi