بامن برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریزمی سوزد در آه
بعدهاتاریخ می گویدکه چشمانت چه کرد؟
بامن تنهاتر از ستارخان بی سپاه
موی من مانندیال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعدازتو من را دیدگفت:ازرعدوبرق
کنده پیربلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی ردنشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخارا بیاندازد به چاه
آدمیزاد است و عشق ودل به هر کاری زد
آدم ست وسیب خوردن آدم ست واشتباه
سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفتن:
"دانه فلفل سیاه وحال مهرویان سیاه"