بگذار که سر بر سر دوش تو گذارم تا چشم کُند کار، برای تو ببارم چون ابر ِسفرکرده به دریا و در و دشت می آیم و جز اشک، رهاورد ندارم خون می خورم ازدرد ونپرسی به چه حالم جان می کنم از هجر و نگویی به چه کارم بــا نامه و پیغام که بی سود و ثمر بود گفتم که تو را برسر ِانصاف بیارم امّید وصالم نشود کاسته از هجر من نخل ِخزان دیده مشتاق ِبهارم خورشید و مه از دور تو را سجده کُنانند من سوخته بی سروپا در چه شمارم؟ غم نیست که غارت کُندَم مور، ولیکن فرصت ندهد برق که من دانه بکارم گفتم که به پابوس تو جان را برسانم ترسم نرسی از ره و من جان بسپارم