اکنون که تابستان در گذر است زیر چنار روبروی خانه‌ات سایه چگونه تُنُک می‌شود و انتظار چگونه رنگ می‌بازد ...؟ در نهر پای چنارها سنگی بینداز و ببین چگونه صدا می‌کند واژه‌ای که از گلویی برنیامده می‌میرد ...؟ پس شاخه‌ی ارغوانی پرتاب کن تا بیصدا به پرواز درآید و بر موجها سوار شود پندار که به دوردست‌ها خواهد رفت و جایی کنار درختی به ساحل خواهد افتاد که مرد خسته‌ی نومیدی بر کُنده‌ی گز کهنی تکیه داده به شاخه‌ی ارغوانی می‌اندیشد که هرگز به سویش پرتاب نشد ... اکنون که تابستان درگذر است زیر چنار جلو خانه‌ات سایه چگونه سبک می‌شود تا چون چکاو کم رنگی پروا کند بی‌آنکه دیده باشی‌اش ...؟ و عاشق چگونه فراموش می‌شود بی‌آنکه ارغوانی از بوسه دریافت کرده باشد از آب یا خیال ...؟