* 💞﷽💞
قسمت (3)
#نگاه_خدا
سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت
من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم😭
( مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقت چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید )
یه دفعه دستی اومد روی شونه ام
نگاه کردم دایی حسینمه
بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت 😔
( دایی حسین بهترین دوست و رفیقم تو زندگی بود ،تو سپاه کار میکرد ، عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه)
دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی 😭
دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت
دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش
مراسم تمام شد( وای که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای آخرین بار مادرمو ندیدم 😭)
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد
مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه
بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد
( رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه )
مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت : سارا جان مواظب خودت باش
#ادامه_دارد