﷽
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_چهارم
°|♥️|°
...
بیرون رفتن آقاجواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطی از خنده هم همانا😂
_کوفت.. سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی!
فاطی: این پسره ناجور تو رو کرده تو دیوار ها.. اخ اخ دلم... تو به پسرا نگاهم نمیکردی تا دیروز نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش!!
_هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم :/
هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا
..اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایه بازی در آوردم(البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایع بازی نیس) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین.
آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن..
_آخی دوربین جوووونم! چقدر دلم برات تنگ شده بود!
اوه اوه بلند گفتم برادر جواد داره عین بز نگام میکنه..
_عه چرا منو نگاه میکنید! حرکت کنید دیگه.
سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم! دستورم میده! اوندیم ثواب کنیم ها...
_اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم.
دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت : لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید!خودم میرسونمتون.
تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم..
وااای نه رسیدیم.. ولی چه رسیدنی! ماشین کرمان رفته..
فاطی: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم؟!
_نمیدونم!
سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟
_عه نه! میرن جمکران.. اخ جوووون جواد جوون بزن بریم!
اوه اوه..
یا همه امام زاده ها!
چی گفتم..
چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه :|
جوادم منو فقط تو چشمای من نگاه میکنه!
منم دارم تو چشماش نگاه میکنم..
این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم!
جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد دیگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو....
°|♥️|°
✍🏻
#نویسنده_السیده زینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃
@ShifteganeTarbiat