شیفتگان تربیت
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #هفتاد_وچهار شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نش
💠رمان 💠 قسمت از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد _آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد _کیه _مریمم _ای بمیری مری بیا بالا مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست... _چند بار گفتم بهم نگو مری _باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد _سلام _علیک السلام مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد _بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی _کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت _وا پات چرا قرمزه _اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم مریم زد زیر خنده _رو آب بخندی چته _تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی _اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد _این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد _خوبت می کنیم _جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟ _سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید _پاشو اینو بزن برام تو اتاقم _عکس چیو _عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد _چشم پاشد به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت _چی شده _نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم بر سرش کوبید _زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه _عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد _کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد _اینو بکن مریم عکس را کند... و عکس شهید همت را زد _مرسی مری جونم مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت _مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد _چی گفتی تو مریم دستش را کشید _بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی _باکی؟؟؟ مریم سرش را پایین انداخت _حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت _محــســـن؟؟؟ مریم اخم ریزی کرد _من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی _جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی _تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن _وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد _من برم دیگه کلی کار دارم _باشه عروس خانم برو _نمی خواد بلند شی خودم میرم _میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت... چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد... متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد