شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت131 ✍ #میم_مشکات سیاوش حرفی نزد، تنها دستانش را محکم تر دور راحله گرفت.
* 💞﷽💞 ‍ زیارتشان را کردند. توی حیاط، روی صندلی های مشرف به گنبد نشسته بودند. سیاوش گفت: -آدم یاد امامزاده صالح تهرون می افته دست کرد از جیب کتش جعبه کوچکی در آورد: -اینو میخواستم زودتر بهت بدم اما جور نمیشد. فک کنم امشب و اینجا، بهترین موقعیت باشه دست چپ راحله را گرفت و انگشتری را که خریده بود در انگشت حلقه راحله انداخت. انگشتر طلای زرد بود با یک نگین درشت، بیضی شکل و برجسته عقیق سرخ -وااای سیاوش خیلی قشنگه... خیلی -گفتم لابد این بچه حزب اللهی ها از این مدل انگشترا برا عشقاشون میگیرن، سید رو بردم که نظر بده. اگه خوشت نیومده بگو تا برم یقه صادق رو بگیرم و خنده کنان ادامه داد: -دقت کردی اگ سید نبود من نمیدونستم چطوری زن داری کنم? خدایی رفیق خوبیه... راحله که خنده های سیا لبخند روی لبانش اورده بود گفت: -تو مراسم دیدمش، بنده خدا حتی سرشم بالا نیاورد... قیافه ش ادمو یاد شهیدا میندازه سیاوش خنده کنان گفت: -بدجور نور بالا میزنه و بوی شهادت میده! بعد خیره به آسمان و با لحنی که سابقه نداشت گفت: -خدا حفظش کنه... خیلی مدیونشم... برای خیلی چیزا و رو کرد به راحله و گفت: -میدونی حتی زودتر از من فهمید که عاشقت شدم!! همون روز معذرت خواهی!! از خودمم بیشتر میشناستم و خندید. راحله با عشق قهقه های سیاوش را نگاه میکرد: چقدر دوست داشتی ست این آدم! - خدا برات نگهش داره سیاوشم - هممم... موافقم راحله کمی با انگشترش بازی کرد، سیاوش که گویا از ترکیب رنگ سرخ انگشتر و پوست سفید راحله خوشش امده بود گفت: -نمیدونم رسم اینجور چیزا چیه ولی دیدم هیچی برات نگرفتم... دوست داشتم یه یادگاری داشته باشی... بعد نگاهش را از گنبد به سمت راحله چرخاند: - یه چیزی که نشون بده مال منی! راحله قند در دلش آب شد. چه حس خوبی بود این مال کسی بودن. نه به معنای تملک، اینکه بدانی کسی هست که برایش مهم است حال تو... که مواظبت است... اینکه تورا بخواهد برای خودش! راحله دست های سیاوش را گرفت و به کبوترهایی که روی زمین نشسته بودند خیره شد: -صادقانه بگم، هیچ وقت فکر نمیکردم به آدمی مثل تو بله بگم. نه اینکه بد باشی، بالاخره با هم تفاوت داشتیم. میدونی که چی میگم? البته الان معتقدم تفاوتمون بیشتر ظاهریه...ولی هرچی بود، خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد. کنارت یه حس خاصی دارم. یه حس یکی بودن. حس اینکه میتونم کنارت رشد کنم. یجور جفت و جور بودن. دقیقا انگار یه روح داشته باشیم بعد نگاهش را در نگاه سیاوش دوخت: -میدونم که کنارت خوشبخت میشم! سیاوش کمی سکوت کرد. این سکوتش مختص وقتهایی بود که سرشار میشد از غرور و خوشی. راحله میدانست، برای همین ناراحت نمیشد. انتظار نداشت سیاوش جواب حرفهایش را حتما با کلام بدهد... هرکسی شیوه خودش را دارد برای ابراز خوشحالی... سیاوش کمی خودش را جابجا کرد تا شانه به شانه راحله شود، دستش را دور شانه راحله گرفت و محکم ب خودش فشرد. راحله سرش را بالا گرفته بود و سیاوش را نگاه میکرد و سیاوش هم خیره به گنبد امامزاده گفت: - نعمت های زندگی من کم نبودن اما شاید تو بهترینش باشی ...