رمان مدافع عشق♥️
#پارت16اچی؟ خاله گم چده؟ واقیهنی؟
زهرا خانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند.
_ نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟
_ ببخشید مزاحم شدم؛ خیلی زشت شد.
_ زشت این بود که تو خیابون میموندی!حاال تعارفو بذار پشت در و بیا
تو...ناهار حاضره.
لبخند میزند، پشت به من میکند و میرود داخل.
خانهای بزرگ، قدیمی و دو طبقه که طبقهی باالیش متعلق به بچهها بود.
یک اتاق برای سجاد و تو، دیگری هم برای فاطمه و علیاصغر.
زینب هم یک سالی میشود ازدواج کرده و سر زندگیاش رفته.
از راهرو عبور میکنم و پایین پلهها میشینم، از خستگی شروع میکنم
پاهایم را میمالم.
که صدایت از پشت سر و پلههای باال به گوش میخورد:
_ببخشید! میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلند میشوم.
یکی از دستانت را بستهای، همانی که موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده
بود.
علی اصغر از پذیرایـی به راهرو میدود و آویزان پایت میشود.
_ داداچ علی. چال نیمیای کولم کنی؟
بی اراده لبخند میزنم، به چهرهات نگاه میکنم، سرخ میشوی و کوتاه
جواب میدهی:
_ الان خستهام... جوجه ی من!
کلمه ی جوجه را طور ی گفتی که من نشنوم؛ اما شنیدم.
یک لحظه از ذهنم میگذرد:
”چقدرخوب شد که پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام“.
****
مادرم تماس گرفت:
-حال پدربزرگت بد شده... ما مجبور شدیم بیایم اینجا )منظور یکی از
روستاهای اطراف تبریز است(
چند روز دیگه معطلی داریم. برو خونهی عمهت!
اینها خالصهی جمالتی بود که گفت و تماس قطع شد.
چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب میکنم و به حیاط سرک میکشم.
نزدیک غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبهی حوض
نشستهای، آستینهایت را باال زدهای و وضو میگیری. پیراهن
چهارخانهی سورمهای مشکی و شلوار شش جیب!
میدانستم دوستت ندارم؛ فقط... احساسم به تو، احساس کنجکاوی بود.
کنجکاوی راجعبه پسری که رفتارش برایم عجیب بود.
”اما چراحس فوضولی اینقدر برام شیرینه؟ مگه میشه کسی انقدر خوب باشه؟
✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal