💫 طلا دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و یکبار دیگر برای آخرین بار به آن نگاه کردم. النگوهایم را از دستم بیرون آوردم و گفتم: می خواهم برای جبهه بدهم. برادری که در دکه ایستاده بود؛ گفت: چیه؟ طلاست؟ یکباره به خاطرم آمد لحظات خوشی را که برای خریدنش صرف کرده بودیم. مغازه دار وقتی آن را آورد؛ گفت: عقیق این انگشتر یمنی است؛ تو خوشحال شدی و به عنوان تنها خرید ازدواجمان آن را خریدی؛ می‌خواستم به آن برادر بگویم: آره طلاست. تنها خرید ازدواجمان است. می خواستم بگویم که خیلی دوستش دارم. می‌خواستم بگویم که چند روزی در دستم کردم که خاطره اش در ذهنم بماند. آن برادر نوشت: انگشتر طلا با نگین دریافت گردید ... از دکه کمک به جبهه بیرون آمدم و در دلم گفتم: یا زهرا(س) قبول کن! از نامه های مرحومه کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra