📝خاطرات خانم زينب هاديلو مادرشهيد غلامرضا بقايي ❇️پایگاه و شهید شهيد غلامرضا بقائي در دوران دانش آموزي در پايگاه شهداي گمنام فعاليت مستمر داشتند و به خاطر اينكه حساسيت زيادي به وظيفه خود و تعصب زيادي به آرمان بسيج✨ داشتند اكثراً در پايگاه مي ماندند. البته يك علت ديگري كه ايشان اكثراً در پايگاه مي ماندند به اين خاطر بود كه شهيد اعتقاد داشتند وقتي كه دير مي آيند موجب آزار و اذيت و بدخوابي پدر و مادرشان مي شوند و همچنين چون خانواده بي بضاعت و فقيري🍁 بوديم و جاي سكونتمان خيلي تنگ بود و شهيد دو خواهر و يك برادر ديگر در خانه داشت خجالت مي كشيد و اكثراً صبح ها از پايگاه صبح بلند شده و به مدرسه مي رفتند و البته گاهي اوقات از مدرسه به همسايه زنگ مي زدند كه فلاني چرا نيامده است. آيا كار مي كند؟ بنده نيز مي گفتم نه خير، چون شبها در پايگاه كشيك مي دهند صبح به خواب مي مانند بعداً به پايگاه زنگ مي زديم و مي گفتند كه بعد از اذان صبح خوابيده اند و بلندش مي كردند تا به مدرسه 🏫 برود. ❇️شهيد و بي بضاعت ها و مواد مصرفي شهيد از وقتي كه برادر بزرگش به جبهه رفته بود جاي او را در پايگاه پر كرده بودند. ايشان تمامي اعتقادات📿 و افكار برادر را پيشه خود كرده و پيگيري مي كردند. همچنان كه برادر بزرگش هميشه به اهالي خانواده مخصوصاً به پدر و مادر تأكيد مي كرد كه مواد مصرفي را فقط به اندازه مصرف كوتاه مدت تهيه كنيد و از ذخيره انواع مواد اضافه در خانه اجتناب كنيد ايشان نيز همان تأكيدها را داشتند و هر وقت چيزي از پايگاه مي دادند مانند كيسه آرد و غيره تأكيد داشتند همه كيسه آرد و ديگر وسايل را به خانواده دائيش كه چهار يتيم داشت و يا به خانواده هاي ديگر فقيرتر از خودمان تقديم و اهدا نمايند. 🍃يك بار در خانه سه تا تايد بود كه به علت نزديكي عيد و تميز كردن لباسها و مفروشات خانه تهيه كرده بوديم ايشان ناراحت شدند و به اجبار يك تايد را برداشته و به يك خانواده كه در پشت كوچه خودمان بود برده و به يك پيرزن بي سرپرست اهدا نمودند.✔️ ❇️شهيد و احترام به پدر و مادر يك بار زماني كه رضا بقائي برادر بزرگ شهيد در پادگان مالك اشتر اروميه مشغول آموزش تخصصي پاسداري بودند مي آيند و به شهيد خبر مي دهد كه برادر بزرگت در پادگان گلوله خورده است و 🌷شهيد بزرگوار از بس به پدر و مادر خود احترام و ارزش قائل بودند اول نمي خواستند موضوع را در خانه بگويند و باعث ناراحتي آنها شوند بلكه خودشان مي خواستند به تنهايي به اروميه رفته و از صحت و سقم ماجرا باخبر شوند ولي چون نمي توانستند ناراحتي خود را قايم نمايند در خانه ناهار نخوردند❌ و به گريه مشغول شدند و مادر با حس مادران خود پي به موضوع يا حداقل نصف ماجرا پي بردند و اصرار كردند تا اينكه شهيد دور از پدر ماجرا را به مادر كه دوام بيشتري داشت تعريف كردند و تأكيد كردند چون پدر پير و مريض است سعي كنيد ايشان نفهمند و تنها با مادر به اروميه رفتند و به دنبال ماجراي درستي يا نادرستي مجروحيت برادر بزرگتر رفتند. ❇️شهيد و احترام به خانواده شهدا يك روز زمان امتحانات بود. من به همراه برادر بزرگوارم در صحرا مشغول خواندن درس و امتحان📚 بوديم. من يك دفعه متوجه شدم شهيد عوض درس خواندن كتاب را بر رويش گرفته و دارد گريه مي كند. پرسيدم داداش چرا گريه مي كني؟ از امتحان مي ترسي؟ با يك تبسم كوچك گفت امتحان آخرت نيست كه بترسم. گفتم پس چرا ناراحتي؟ گفت يك چيزي مي گويم به كسي نگويي؟ گفتم نه. گفت مختار يكاني كه به ما درس قرآن📖 مي داد در مسجد يادت هست. گفتم بله. گفت مي گويند شهيد شده است ولي به كسي نگو چون به گوش پدر و مادرش مي رسد و آنها كه الان مقدس هستند مبادا دل آزرده شوند. بعد به شوخي به من گفت كه من هم پدر و مادرم را مقدس خواهم كرد. گفتم چگونه؟ گفت به جبهه مي روم و يقين مي دانم شهيد🌷 خواهم شد. بعد درباره جبهه و برادر بزرگ و پدر و مادرم برايم صحبت كرد. ❇️شهيد و عشق جبهه بالاخره پس از شهادت اطرافيان و اتفاقات بسياري كه رخ داد، عشق جبهه و جنگ و شهادت در ذهن شهيد بزرگوار به حد اعلاي خود رسيد و غلامرضا درس و مدرسه📚 را رها كرد. روزهاي نزديك به اعزام به جبهه بود. همسايه اي داشتيم كه نانوايي داشت و مي گفت اگر پسر بزرگت و اين پسرت (غلامرضا) بيايند به يك سال اين دو، دويست هزار تومان مي دهم. من هم گفتم كه بزرگه كه در جبهه است ولي اين را نمي دانم. به خودش بگو. وقتي كه به خودش گفت جواب داد من به خاطر جبهه و جنگ درس را رها كرده ام. حالا بيايم بروم نانوائي؟ من متوجه شدم او هم به جبهه ثبت نام كرده و اعزام خواهد شد. وقت اعزام من گفتم پدرت مريض است. بمان و بعداً برو. گفت مادر جان تو دعا كن🤲 هم پدرم خوب بشود و هم جنگ تمام شود و هم ما پيروز شويم. در آخر گفت مادر جان به امام هم دعا كن. @Shohadaye_Khoy